روز اول پاییز!
واین خبر را تنها بادِ خنک و تازه نفس غروبِ اولین روز مهر میداد
خوش آمدی مهمانِ همیشه عزیز!
در پاییز بیست سالگیم به عقب برمیگردم و میبینم که هیچ زمان هنگام خروج از خانه و بیرون نرفتم با برگ های درخشان و رقاص زرد مواجه نشدم
هیچگاه پنجره ی اتاقم روبه خیابانی به رنگ نارنجی با درختان یاقی و عریان باز نشد
من معاشقه ی رهایی از تنِ سخت شاخه ها و لمس خیسی زمین را تنها در کتاب های گوشه ی اتاقم خواندم
پاییز برای من و شهرِگرم من هیچگاه چیزی بیشتر از بیشتر زندگی کردن نبود
از پل سفید میگذرم و زیبایی آن را با برگ های نارنجی و زرد خود ساخته م متصور میشوم
این غروب و این و فضا تنها یک رقص دلبرانه میخواست از جنس خزان
که اگر بود آهنگ پس زمینه ی این تصویر میشد صدای گوش نواز بنان که با غم میخواند «ای الهه ی ناز
با غم من بساز...»
#زهرااعصامی