پارت۳
تارهای مرگ🕸️
نور آفتاب فضا را روشن تر میکرد.هیچ صدایی از اطراف شنیده نیمشد فقط صدای گوش خراش کلاغ ها به گوش می آمد.تار های عنکبوت گوشه و کنار ستون ها دیده میشد.مرد با بی اعتنایی به سمت میز رفت...کت آبی رنگش را کمی پایین کشید و روی صندلی نشست.یونس همانطور ایستاده بود و به مرد نگاه می کرد.
مرد دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:«اوه… میخوای ایستاده معامله کنی؟».
یونس سمت میز رفت… البته نمیشود گفت میز… نگاهش که میکردی یاد مخابرات می افتادی ، از بس که زنگ زده بود…
یونس روی صندلی دیگری نشست و پاهایش را روی هم انداخت.....صندلی با صدای غیژ نازکی یه یونس خوش آمد گفت. مرد و یونس روبه روی هم نشسته بودند… یونس دستهایش را روی میز گذاشت…
صورت مرد حالت جدی به خود گرفت: «پول رو آوردی؟».
یونس لبخند ریزی میزند:«بله...آوردم».
مرد:« آه… لعنتی… چقدر تو سر به زیر و مؤدبی… اگه پولو نمی آوردی یه کم درگیری و هیجان به پا میشد…».
یونس نیشخند زد:« اگه میخوای میتونم پولها رو برگردونم…!».
مرد خودش را جلو میکشد:«نه دیگه حیفه این همه راه اومده برگرده...راستی چیو میخوای معامله کنی؟».
یونس لحظه ای جا میخورد...انگار یک سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند..
- یعنی تو نمیدونی برای چی اومدی معامله کنی؟؟.
نیش مرد تا ته باز میشود:« ببین پسر جون...من روزی صد تا معامله میکنم؛ انتظار نداری که همش رو حفظ کنم؟؟».
یونس در افکارش غرق میشود....فکر هایی مانند: کشتن مرد....خفه کردنش.....شکنجه دادانش...و...
واقعا تحمل کردن این مرد صبر عجیبی میخواهد.
دستش را روی پیشانی اش میگذارد...