پارت ۲
تارهای مرگ🕸
هوا بدجور گرفته بود.بوی نم خاک فضا را لطیف تر میکرد.نسیم خنکی از لابه لای درزها ی ساختمان می وزید.مرد ماشه ی تفنگ را محکم فشار داد…
- بوم....!!
یونس ناخودآگاه چشمهایش را به هم فشرد . مثل تیری کشیده و بی حرکت ایستاده بود. دستش کمی لرزید،اما هیچ صدایی از خودش در نیاورد.قلبش لحظه ای بی صدا ماند. صدای نفس های خودش را میشنید؛ عجیب بود که هنوز نفس میکشید.بدون معطلی چشمهایش را باز کرد.
تفنگ را پایین آورد و با خنده گفت:«ای وای!! یادم رفت داخل تفنگ گلوله بزارم!!».
دستش را با شرمندگی روی پیشانی اش گذاشت و ادامه داد:« یونس… تو بدشانس ترین آدم دنیایی… حالا مجبوری با من معامله کنی…».
یونس با تعجب به مرد خیره شده بود.به آرامی دستهایش را پایین آورد.پلکهایش برای یک لحظه لرزیدند؛ نه از ترس، بلکه از فشار خشمی که مثل موجی بیصدا زیر پوستش بالا میآمد.از نگاهش معلوم بود که دلش میخواهد گلوی مرد را بگیرد و خفه اش کند. نفس عمیقی کشید… خودش را آرام کرد و گفت:« دکتر بن من رو برای دریافت محموله فرستاده… برای چی وقتی میخوای با کسی معامله کنی به سمتش شلیک میکنی؟».
لبخند شیرینی روی لب های مرد ایجاد شد. دندان های سفیدش کامل پیدا شد.
- خب آخه خیلی بامزه است!!! فکرشو بکن ممکن بود بمیری!
یونس بهت زده نگاهش میکرد… این مرد دیوانه بود… مسلماً بیش از یک تخته اش کم بود… و با همین حالش بزرگترین فروشنده اسلحه در انگلستان بود…