خیرآباد/ 24 آّبان
حسنا (خواهرم ) ازم پرسید چرا انقدر به پاییز علاقه داری؟
لبخند زدم و گفتم: تو کدوم فصل میتونی یک انار برداری، بری حیاط، گوشهای بنشینی، آهنگی بگذاری که فقط خودت میفهمی، و در میان دفتر باز و رازآلود طبیعت، دانههای حرفهایی رو که نگفتی، بشمری؟ کدوم فصل این فرصت رو میده که میان خشخش برگها گم بشی و خودت رو پیدا کنی ؟ پاییز، فصل واگویههای بیپایانه، وقتی همه چیز به رنگ آرامش و اندوه درمیاد، و در عین حال، در دل هر برگ افتاده از درخت و هر قطره بارانی که بر زمین مینشینه، یک قصه پنهانه.
برگها سقوط میکنن، نه برای مردن، بلکه برای سخن گفتن. هر برگ یک جملهست، یک سوال، یا شاید یک پاسخ که هنوز نمیدونیم چی رو روشن میکنه. در پاییز، انگار طبیعت از تمام رازهایش میگذره لباسهای رنگیاش را کنار میگذاره و میگه: «من اینم، ساده، خسته و حقیقی.» تنهایی، توی پاییز، شبیه به یک آیین کهنهست، آیینی که هیچکس دقیقاً نمیدونه چرا شروع شده یا چرا ادامه پیدا کرده، اما هر سال دوباره جان میگیره. شاید پاییز ما رو به جایی میبره که جرأت رفتن به آنجا رو نداشتیم، جایی در عمق خودمون، در سکوتی که مثل دریچهای به حقیقت میرسه.
تنهایی خودش یک رازِ پنهانه، مثل یک آینه شکسته که تصویرت رو نه کامل، بلکه تکهتکه نشون میده، و تو این تکهها، شاید خودت رو، با همهی زخمها و ناتمامیها، پیدا کنی. اما مگر گم شدن همیشه بده!؟ شاید گم شدن اولین قدم برای پیدا شدن باشه، برای فهمیدن اینکه چیزی که تمام عمر به دنبالش میگشتی، تنها یک سایهست، یک خیال. و شاید تنهایی، راهی باشه برای شکستن دیوارهای میان "من" و "هیچچیز"، میان "بودن" و "نبودن"باشه !
گفتم پاییز رو دوست دارم، چون شبیه خوابهایی عه که میبینی اما یادت نیماد تا برای کسی تعریف کنی. مثل سکوتی عه که در خودش هزار فریاد پنهان کرده. هر برگ که میریزه، انگار چیزی از تو کم میشه، اما در همون لحظه، چیزی ازت آزاد میشه؛ آزادیای که شبیه اسارت به نظر میرسه، یا شاید اسارتی که طعم آزادی میده. پاییز مثل یک پیامرسان خاموش میمونه که حرفهاش رو بدون صدا میزنه، از ریزش برگها تا بوی خاک نمزده، همهچیز انگار پنهان و آشکار عه، همون چیزی که میفهمی، ولی نمیتونی به زبان بیاری.
پاییز چیزی میگه که نمیشه گفت، صدایی که نمیشنوی، اما میفهمی. تنهایی هم همینطوره، یه زمزمهی خاموش، یه سایهی نامرئی که وقتی همه رفتن، میمونه، و دستت رو میگیره. تنهایی، شاید بهترین همراهی باشه که هرگز ترکات نمیکنه، اما این همراهی هم دو لبه داره: گاهی تسلای خاطرهها و گاهی وزن تمام حرفهایی که هرگز گفته نشده.
توی پاییز، توی تنهایی، به یاد میآری که شاید تمام زندگی فقط یک معماست، و جوابش چیزی نیست جز سکوت، سکوتی که با هیچ کلامی نمیشکنه.