با کلبه چوبی خود در طاق بلند اسمان پرواز میکردم...
همه چیز خوب بود؛ نسیم خنکی صورتم را نوازش میکرد...
غباری از ستارگان در بوم سیاه اسمان شناور بودند و به من چشمک میزدند.
نفسم را درون سینه حبس کردم و به یکباره ان را رها کردم؛ تلسکوپی که بر روی میز چوبی ام بود را برداشتم و با
ان ستاره ها را تماشا کردم...
اری، ستاره ها همان ستاره هایی بودند که تصویرشان در ذهنم بود؛ ستاره هایی با پنج گوشه زیبا و درخشان.
چشم هایم را باز کردم اما چیزی جز سیاهی در دید من نبود...
درست است؛ من سالهاست چشم هایم را از دست داده ام و چیزی جز تابلویی سیاه نمیبینم، هر شب بر روی
تابلوی سیاه رنگم چیز هایی را میکشم که ارزوی انها را دارم اما زمانی که چشم هایم را باز میکنم چیزی جز
سیاهی نمیبینم...