ویرگول
ورودثبت نام
مریم
مریم
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

خواستم کمی مریم باشم.(قسمت دوم)

نمی‌دانم این روزهایی که حتی نمی‌توانم یک کلمه بنویسم را به فال نیک بگیرم یا بد. این اتفاق را مقدس طلقی کنم یا ناشکری! یادم می‌آید حتی وقتی که بدترین اتفاق برایم می‌افتاد، همه اعضای بدنم با هم گریه می‌کردند؛ اما من خدای نادیده را سپاس می‌گفتم و منتظر گذر زمان می‌ماندم. منتظر آن بودم که از دل این بدی، خوبی جوانه زند و آغازگر زندگی باشد.


این خوب دیدن من، خیلی از آدم‌ها را آزار می‌دهد. متوجه ام نمی‌شوند. قابل درک نیستم. فقط برای اینکه از میان سیاهی تکه‌ای نخ سفید پیدا کنم. این درک نکردن متقابل بود؛ به نظرم کاری که انجام می‌دادم بسیار ساده و دست‌یافتنی بود. درست مثل: نفس کشیدن، غذا خوردن، حرف زدن و... البته ناگفته نماند؛ بعضی وقت‌ها این حرف زدن عجیب سخت می‌شود. توضیح دادن اینکه چه احساساتی را از سر می‌گذرانم بسیار سخت است. حداقل برای من.


هرگز نمی‌دانستم که چه خواهد شد که کار آدمیزاد به اینجا می‌کشاند. آدمی که حرف زدن را مقدس می‌شمارد، الان از آن هم دوری می‌کند. از اعماق قلبش از تک تک لحظات لذت می‌برد، اما باز هم اجتناب می‌کند. زمان که بیشتر می‌گذرد، او عادت کرده است؛ به حرف نزدن، سکوت کردن. دیگر صدای خودم هم به گوشم نمی‌رسد؛ فقط، هنگام نوشتن کلمات صدایم در مغزم طنین می‌اندازد. دقیقا همین حالت است که شما حین خواندن این متن تجربه می‌کنید.


طبق چند خط اول، نوشتن هم برایم سخت است. دروغ چرا؟ نمی‌توانم بنویسم. ضعیف‌تر از آن هستم. کلمات به نظرم نمی‌آید و خودکار دیگر روی کاغذ نمی‌رقصد. نوشته‌هایم همین قدر نامفهوم و مبهم به نظر می‌رسد و در پایان، تصمیم می‌گیرم که چیزی ننویسم. اما با وجود همهٔ این‌ها، همهمه مغزم چه کنم؟! باز هم گزینهٔ نوشتن در نظرم می‌آید. پس دوباره کاغذ را در دست گرفته و دوباره می‌نویسم. صرفاً بخاطر اینکه خواستم کمی مریم باشم.

نوشتننویسندهروزمرهروزمره نویسیسکوت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید