ویرگول
ورودثبت نام
سیگار پنج صبح
سیگار پنج صبح
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان پسرک(روباهک)

دلش واسه اون بچه‌ای که تنها میشست پای کتابا و ادای اینکه چیزایی که تو کتابا نوشته شده رو میفهمه تنگ شده. اون تشویق کردن هایی که وقتی یه گوشه میشست و صداش درنمیومد.میگفتن بچه خوبیه و با کسی کاری نداره هی اینو میگفتن و هی اینو میگفتن تا دیگه ساکت نبودن و با کسی کاری داشتن شده بود بزرگترین ترسش. یه گیاه دراز و ژولیده که فقط رشد میکرد ولی رنگ و روش رفته بود. هرکی نگاش میکرد پیش خودش میگفت این الاناست که پژمرده و خشک بشه و دیگه نفس نکشه. ریشه هاش از یه دوره به بعد بجای ریشه دووندن توی خاک شروع کرد به از بین رفتن و کمتر شدن هی ریشش کمتر و کمتر میشد. کمتر غذا میخورد کمتر حرکت می‌کرد و کمتر.... شاید قبلا هم همینطوری بود و چیزی کمتر نشده بود ولی قبلا با این کمتر ها خوش بود و اذیت نمیشد. الان دیگه سر ساکت بودن تشویقش نمیکردن دیگه بچه‌ی ساکت سر به زیری نبود که با کسی کاری نداره.بچه‌ای بود پرغرور و بی احساس.بقیه رو هم سطح خودش نمیبینه که بخواد بره تو جمعشون. پیش خودشون چی فکر میکردن که تو روی اون بچه میگفتن «بی احساس و بی روحی» شایدم کسی که این وسط بی روح بود اونا بودن. اون بچه هم به بی روح بودنش افتخار میکرد چون بهش توهم قدرت داشتن میداد چیزیکه هیچوقت نداشت. داشتن قدرت و کنترل روی اوضاع اطرافش چیزیکه از ته دل میخواست. چیزیکه هیچوقت در هزار قدمی خودش نمیدید حتی نمیتونست تصور کنه که داشتنشون چه شکلی میتونه باشه. پر پر شدن عزیز ترین فرد زندگیش رو هر روز جلوی خودش میدید و ذره ذره وجودش هر روز بیشتر و بیشتر آرزو نیستی میکرد. هیچکاری نمیتونست بکنه و فقط نگاه میکرد.روز به روز انگیزه هاش برای انجام کارایی که دوست داشت بکنه با سرمای کشنده بن بست ناتوانی و ناامیدی از دست میرفت و اون بچه میموند با یخیلی زمان خالی‌ای که نمیدونست باهاش چیکار کنه.هیچکاری نمیتونست بکنه و فقط نگاه میکرد.ظاهرش هر روز بیشتر شبیه یه کارتن خواب‌ها میشد دربه داغون با این تفاوت که بجای کارتن زیرش تشک بود. هیچکاری نمیتونست بکنه حتی نمیتونست خودش رو تو آینه نگاه کنه.پتو میکشید سرش تا اطرافش رو نبینه و اطرافیانش اونو نبینن تو یه خونه ‌ای زندگی میکرد که ممکن نبود بتونه یه کنج تنها برای خودش داشته باشه تنها راهش برای یکم تنها بودن پتو کشیدن رو سر و هندزفری گذاشتن بود. صداش رو در نمی‌آورد یوقت کسی صدای مضخرفش رو نشنوه وقتی آهنگایی که دوست داره رو زمزمه میکنه.خداش شده بود صدا های جادویی که از هندزفریش بیرون میزد و ارتباط بچه رو با دنیای اطرافش قطع میکرد. در حال تقلا، دست و پا زدن و غرق شدن تو دنیای تاریک درونش احساس امنیت میکرد. دیگه تنهای تنها بود همه تنها گذاشتنش حتی دیگه خودش هم خودش رو تنها گذاشته بود.امشب به سایه خودش یه نگاه انداخت گفت «تو همیشه باهام بودی چه کم رنگ چه پر رنگ؛ همیشه بودی» چراغ تیر برق بالای سرش توی کوچه خاموش شد و حتی سایه بچه محو شد(تنهاش گذاشت).


احساس امنیتتنهاییخاطرات بچگیغمگینداستانک
یه روباهی که فکراش با بوی گند سیگار رو اینور اونور مینویسه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید