دراز کشیده به پشت روی زمین در حال تماشای ستارهها. دست ها و پاها به سمت آسمان به گونهای که انگار میخواهد آسمان را به آغوش بکشد یا شاید هم مانند گربهای که تمام تلاشش را میکند که از افتادن کمترین آسیب را ببیند.آب از زیر زمین حرکت میکند و به سطح می آید. آرام آرام سطح زمین را میپوشاند و ارتفاع میگیرد. سطح آب از بدنش بالاتر میرود. او با اینحال در حالت خود میماند. زمانی که نفس کم آورد شروع میکند به تقلا تا فقط خودش را به سطح آب برساند. اما او شنا کردن بلد نبود نمیتوانست خودش را بالا بکشد. سینهاش خود به خود به سمت بالای آب کشیده میشد. قلبش از سینهاش بیرون آمد و به سمت بالا شروع به حرکت کرد. رگهای متصل به قلب همچنان به سینهاش وصل بود برای همین زنده بود. از پایین آب قلبش را دید که به سطح آب رسید و حتی فراتر از آن گویی به سمت آسمان میرفت. رگها که مانند زنجیر از قرقره سینهاش توسط قلب به بالا کشیده میشدند را گرفت و به سمت بالا کشیده شد. به بالای آب رسید و به سمت آسمان رفت. از زمین خارج شد و به فضای تهی رسید. قلبش شروع کرد به یخ زدن و از پیشروی ایستاد. هنوز زنده بود. او دیگر شناور بود. سینهاش شروع کرد به جمع کردن رگها. انگار که واقعا قرقرهای در آن وجود داشت انگار که این مکانیزمی کاملا طبیعی در وجودش بود. قلب بلاخره برگشت به سینهاش. او که مدتی سینهاش خالی از قلب بود حالا سنگینی قلبش برایش تازگی داشت به طوریکه نمیتوانست حضورش را احساس نکند. اما او که از خفگی زیرآب فرار کرده بود حالا در فضای تهی از هوا درحال خفگی و یخ زدن بود.