بخش پایانی

با قدم هایی سریع به سمت پیشخوان آمد. نفسم را در سینه حبس کردم و سپس صدای گذاشتن تلفن را شنیدم که باعث شد دیگر صدای بوقش در سالن نپیچد، گویی آن صدا آرامشش را به هم زده بود. همانطور که صدای قدم هایش دورتر و دورتر می شد نفسم را بیرون دادم.
چند دقیقه ای همانجا نشستم و بعد با احتیاط از پشت پیشخوان بیرون آمدم. دعا می کردم بلایی سر مادرم نیامده باشد، باید هرچه سریع تر پیدایش می کردم. به سمت در رفتم، هیچکس آنجا نبود. نسیم خنک شب که به صورتم خورد زنده بودن یادم امد. در همان حال مادرم را دیدم که به سمتم می دود.
در اخر هم نتوانسته بود تحمل کند و دنبالم گشته بود،او را در آغوش گرفتم و سپس به سمت پارکینگ بیمارستان دویدیم. بالاخره ماشین داروساز را پیدا کردم و با سرعت به سمت دروازه حرکت کردیم. داشت باورم میشد که موفق شدیم که ناگهان مرد عکاس جلویمان ظاهر شد. مادرم کنترل ماشین را از دست داد و به تنه درخت برخورد کردیم.
با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم، تاحالا شده است پس از خواب ترسناک تنتان به لرزه بیافتد؟! نور خورشید تمام اتاقم را روشن کرده بود و نمی دانید چقدر خوشحال بودم که تمام آن یک خواب بود. بار دیگر صدای زنگ در آمد مثل اینکه کسی قرار نبود در را باز کند، از پله ها که پایین می آمدم هنوز خواب آلود بودم.
پستچی برایمان نامه اورده بود. همانجا بازش کردم، عکس مادرم بود؛ وحشت زده و پشت فرمان در محوطه بیمارستان. سپس مادرم را دیدم که به طرز وحشیانه ای به سمتم می آید.
برگرفته از خواب هایم _ بخش چهارم(پایانی)