زهره محمد غفوری
زهره محمد غفوری
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

اندوه پاییز

در این روزهای پاییزی که انگار اندوه را سر بریده‌اند و خون بی‌رنگ و کم‌مایه‌اش چون غباری تیره در ذرات هوا ایستاده ملالی را در جانم زاده است؛ انگار شیشه‌ی عمرم را شکسته‌اند و من به جای مردن در ملال جاودانه شده‌ام.

خودم را به ارابه‌ی زندگی بسته‌ام، خودم را برای جا نماندن از قافله‌ی زندگان کشانده‌ام بی آنکه جانی در تنم باشد و این خود را به زندگی زدن ریشه‌ی جانم را مکیده است.
تمام ماهیچه‌های گلویم از بغضی منقبض است. ترس و التهاب این که روزی سرانجام پیش غم‌ها زانو بزنم، ترس دوری نیست.
حسرت‌های نزیسته‌‌ی گذشته قرار نیست از من جدا شود چون بار خاری بر دوشم بر زخم‌های کهنه زخم می‌زند شبیه این کودکی یخ زده‌ از گذشته که درون من رشد نمی‌کند. و این بخش از من که نابالغ است.

و این زمزمه از جان که کاش دلبستگی‌هایم کفتری بود که پروازش دهم و مرگ کفشدوزکی سرخ بود که بر انگشت بنشیند.

خالی بودنم را حس می‌کنم، ناتوانی‌ام را و اندک اثری که سهم من است تا بر دنیا بپاشم و نمی‌توانم. این مچاله‌ام می‌کند.
تو من را بپذیر. با تمام نزیسته‌هایم و نیمه‌راه‌های طی شده و نشده‌ام. منی را که از زندگی بازنشسته‌ام و زندگی منتظرم نمانده.
من را که در آسمان پی ستاره‌ای نیستم. و سردی و تیرگی پاییز را از خش‌خش برگهای رنگارنگش بیشتر حس می‌کنم.

دلنوشتهنویسندگینویسندهزندگیپاییز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید