نور افتاده بود روی چشمهایت. روی مژهها. و زیر نور رنگ عوض کرده بودند. و حفرهای درون چشمهات بود که تنگ میشد انگار که زندگی در آن جمع میشد، زندگی با تمام ظواهر زنده بودنش.
تو به آن طرف شیشهها خیره بودی و لبخندی کنج لبهات نشسته بود. انگار که شوخیات گرفته باشد. اخم ریزی میان دو ابرو. دستها زیر چانه. و نور پاشیده بر صورتت.
من هرگز زندگی را مثل آن روز که در صورت تو حس کردم نیافتم.
آن نور که آرام گرمت میکرد و مردمک چشمهات را جمع کرده بود. آن لبخند ریز بیاعتنا، آن نگاه پر از شیطنت که میخواست عمدا نادیدهام بگیرد. و من حیران میان آنچه از تو میدیدم و در ذهنم تفسیر میشد و منتظر تا زندگی با حرکت بعدی تو جلوهای دیگر کند.
شاید اگر تصویرت زنده میشد، میایستادی و پشت به نور میخندیدی و من تنها سایهای تاریک از تو میدیدم.
شاید هم بی آنکه نگاهت را از پنجره برگردانی دستی تکان میدادی که چه کار دارم.
شاید میفهمیدی که بغض کردهام، سرجنبان نگاهم میکردی و من نگاهم را میدوختم به دستهام تا بغض مزاحم را مهار کنم.و تو باز روگردانده و خیره به بیرون اما با غمی در چشمها. با آفتابی که کلافهات کرده.
از این تصویر رد میشوم. دیگر نمیخواهم به زور در ذهن حاضرت کنم. تو در ذهنم هم همانقدر بی رحمی که در زندگی...