ویرگول
ورودثبت نام
زهره محمد غفوری
زهره محمد غفوری
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

نور زندگی

روبه‌روی دیوار نشسته‌ام و نگاهم به تکه‌های ریز آشغال و لایه‌ی نازک غبار و پرز و مو است که موذیانه و با هوشیاری غریبی حد فاصل فرش و دیوار را پر کرده‌اند و با هر چه تلاش باز جایی، گوشه‌ای جا می‌مانند انگار پرده‌ای هستند که روی مرز از مو نازک‌تر زندگی و مرگ افتاده‌اند یا مرز دسترس ناپذیر و تلاش ناپذیری هستند که هرگز فتح نمی‌شوند شبیه رویاهای درون خواب. جایی که اثر من همان بی اثری است، جایی که من هستم و نیستم، شبیه نیستی‌ام در هستی‌ام.
شبیه این که جایی میانه‌ی تن همیشه ویرانه‌ای هست.
ویرانه‌ای از مرده‌ها، باورهای فراموش شده، انتظارهای متلاشی و جسدهای زمان که روی هم تلنبار شده اند.

فرش را تا می‌زنم و لایه‌های فرصت طلب در خرطوم جارو مکیده می‌شوند.

نور تابیده از پنجره‌ها شبیه سقوط بزرگی بر گل‌های رنگ پریده‌ی فرش افتاده و حریر نازکی از سایه‌ی پرده بر روی آن‌ها می‌لغزد.
تکه‌ای از فرش زیر پنجره شبیه قلمویی آغشته به رنگ که در آب جوهر پس دهد نور و گرمای آفتاب را پس می‌زند. غبار بی‌رنگی در نور چرخ خوران ناپدید می‌شود و من فکر می‌کنم این رشته‌های نور قرائت محکومیتی ازلی است که زندگی را برتن موجودات زنجیر می‌کند تا وقتی که جادوی زمان عمر را پیمانه کند و در لحظه‌ای لبه‌‌های تیز مرگ شبیه دو دَم قیچی رشته‌ی همه پیوندها را ببرد و به یکباره رابطه‌ها را قطع کند.

نورنوشتننویسندهامید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید