ویرگول
ورودثبت نام
MSD
MSDانیمه می بینم. رمان فانتزی میخونم.مانگا میخونم. لایت ناول میخونم. فیل و سریال میبنم.داستان مینویسم. خلاصه هرکاری جز درس خوندن میکنم.
MSD
MSD
خواندن ۸ دقیقه·۷ ماه پیش

داستان کوتاه: به هر حال، وظیفه‌ام بود!!



در میان چادرها قدم می زدم تا با نگاهی سرسری به سربازانم بیاندازم. وضعیت ارتشم فاصله زیادی با چیزی بود که باید باشد. آثار یاس و ضعف بین سرباز ها به وضوح نمایان بود. گرسنگی به همه فشار می آورد. به من هم همینطور. ولی من بهتر از بقیه خودم را کنترل میکردم. وظیفه ام هم همین بود. گروهی از سربازان که کنار هم جمع شده بودند، با دیدن من سرشان را پایین انداختند و تعظیم کردند. وظیفه اشان هم همین بود .تند تر گام برداشتم و از کنارشان گذشتم. لب های لرزان و صورت سفیدشان را نادیده گرفتم و به چادر خودم رفتم . پرده چادر را کنار زدم و اطراف را بررسی کردم

. فعلا که چیزی غیر عادی به چشم نمی خورد .نفس عمیقی کشیدم و خودم را صندلی انداختم . جرات نداشتم که این پوتین های لعنتی را دربیاورم . از وضعیتی که ممکن بود ببینم می ترسیدم . نفس عمیق دیگری کشیدم ولی چشمانم را نبستم . چه کسی می‌دانست که اگر فقط برای یک لحظه چشمانم را ببندم چه اتفاقی می افتد ؟ جرات این کار را هم نداشتم .

صدایی لرزان رشته افکارم را پاره کرد《باید استراحت کنید سرورم 》 پسرکی بود که حتی اسمش را هم نمی‌دانستم. در واقع زحمت به خطر سپردنش را به خودم نمی دادم . نگهبانان و خدمتکارانم خیلی سریع جایگزین می‌شدند. 《تو کی باشی که به من امر و نهی کنی ؟》چنان چشم غره ای رفتم که رنگ از صورتش پراند . جوان بود .خیلی جوان . انقدر که شک کردم سنش را جعل کرده تا وارد دربار شود . آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت《من ...پیشکار شمام سرورم . نگران سلامتیتون هستم 》 یک پسر بی تجربه و تازه کار بود که کارش را جدی می‌گرفت سعی می کرد به نحو احسن جای نفر قبلی را پر کند . حداقل... این نقشی بود که برای خودش برگزیده بود . 《واقعا هستی؟》یکی ابروانش را بالا برد و سرش را کج کرد . آنقدر زندگی کرده بودم که دیگر با اینجور بازی ها خام نمی شدم . چشمانم را تنگ کردم و مستقیم به چشم هایش زل زدم . توانست یک ثانیه تمام زیر نگاهم دوام بیاورد . ولی آخر کار سرش را پایین انداخت و بیرون رفت . پسرک منظورم را فهمیده بود.
بعید می دانستم زیاد دوام بیاورد . فردا . فردا مرخصش می کردم .


فقط وقتی کاملا تنها شدم به بدنم اجازه دادم که شل شود . من خودم را مرد محتاطی می دانستم .اما اطرافیانم نه . می گفتند شکاک است . می‌گفتند پیر شده و دیگر به درد نمیخورد . بهتر بود که همینطور بماند .بهتر بود که دست کمم بگیرند . بار ها شده بود که همین مسئله نجاتم داده بود. چشمم به شیئی افتاد که روی زمین فرش شده غلت می‌خورد. نمی دانم چه شد که به دستانم نگاه کردم و تاج را در آن ها دیدم . تاجی از جنس طلای خالص که با جواهرات مختلف تزئین شده بود . غنیمتی از هندوستان که بهای زیادی برای گرفتنش پرداخته بودیم . جان های زیادی داده بودیم . چشم هایم ناخودآگاه به سمت بزرگترین جواهرش کشیده شدند . زیبا بود .مثل تلالو نور خورشید که روی چشمه ای می افتد . بزرگ بود . مثل دریا . مثل دریایی که نور را درون خودش به زنجیر کشیده . هیچ وقت از دیدنش سیر نمی شدم . کم کم محو تلالو نورش شدم . چشم هایم سنگین شدند و به خواب رفتم ....

*****

صدای خفیف کشیده شدن پا روی زمین خوابم را پاره کرد . هشیار خوابیدن یکی از عادات به درد بخوری بود که در جوانی به دردنخورم کسب کرده بودم‌ . خودم را به طرفی انداختم و غلت زدم . بلافاصله خنجری دراز ، بالشتی که سرم روی آن بود را پاره کرد . وقتم را برای گیج شدن و سردرگمی تلف نکردم . اولین بار نبود که به جانم سو قصد می‌شد. زیاد پیش می آمد که قصد جانم را بکنند. وقتی که با توطئه چینان مبارزه میکنی . وقتی که به دشمنانت رحم نمیکنی و وقتی که مثل من احمق نباشی زیاد از این اتفاقات می افتد . به هر حال احمق های زیادی نقشه کشتنم را چیده بودند و تازگی ها تعدادشان بیشتر شده بود . خنجرم را از لباسم بیرون کشیدم و حمله کردم . اولین‌ قاتل غافلگیر شد و سرش را از دست داد . خون با فشار به اطراف پاشید و تمام چادر را قرمز کرد . دومی جهشی به عقب کرد و جاخالی داد . همانطور که انتظار داشتم . لبخندی پیروزمندانه زدم و انگشتانم را روی قبضه سلاحم محکم کردم . پنج قاتل دیگر را در تاریکی تشخیص دادم که به آرامی محاصره ام می‌کردند . شانه هایم را عقب بردم . پاهایم را باز کردم و مرکز ثقلم را پایین آوردم . من مثل موش ها نمی جنگیدم . یک شاه.با صلابت می‌جنگد و من محافظت کردن از خودم را خوب بلد بودم . به هر حال وظیفه ام بود .

بی تجربه ترینشان به جلو پرید و سراسیمه خنجرش را به سمت قلبم پرتاب کرد . پایم راستمم را به عقب انداختم و به پشت خم شدم. خوشبختانه حریف آنقدر سریع نبود که واکنش نشان بدهد و خنجرم گردنش را شکافت و جانش را گرفت .برای یک لحظه نگاهم به صورتش افتاد. می‌توانستم چشم های بادامی اش را از بین نقابش تشخیص بدهم. لعنت به این خائنین . صد بار لعنت. کارشان به جایی کشیده که قاتل افغانی سراغم می فرستند؟ شعله های خشم که در وجودم زبانه می کشید را فرو خوردم و مثل سوخت استفاده کردم . بعدا حساب تک تکشان را می رسید . فعلا باید زنده می ماندم . چهار قاتل دیگر که فهمیده بودند، در مبارزه تک به تک شانسی ندارند ، با هم حمله کردند. خب. اوضاع از این به بعد پیچیده می شد .

اگر ۱۰ سال جوان تر بودم ، میگفتم از پسش بر می آیم. اگر در یک هفته اخیر بیش از ۱۰ ساعت خوابیده بودم، میگفتم اگر خوش شانس باشم بدون اینکه زخمی جدی بردارم کارشان را می‌سازم. اگر زخم های قبلی ام درد نمی کرد ، می گفتم هنوز شانسی برای پیروزی دارم. ولی نه. اینجا و در این لحظه راهی برای پیروزی به ذهنم نمی رسید . برای همین ....عقب نشینی کردم (که در واقع کلمه ای شاهانه برای فرار است ) خنجرم را پرت کردم و روزنه ای بین مهاجمین ایجاد کردم تا از بین شان بگذرم. شاید می‌توانستم امشب را به صبح برسانم . همین که این فکر به ذهنم خطور کرد پای لنگم فریاد زد کرد که وجود دارد. دندان هایم را روی هم ساییدم و ادامه داد. من نمی توانستم بمیرم. نه الان و نه اینجا . کشورم به من نیاز داشت. مردمم به من نیاز داشتند. سربازانم به من نیاز داشتند.


همین که قدمی دیگر برداشتم پایم روی شیئی رفت و تعادلم را از دست دادم . برای لحظه ای به عقب نگاه کردم و تاجم را دیدم که زیر وزنم شکسته بود . لعنت به این شانس . قبل از آنکه دوباره سرپا شوم ، سایه ای تیره رویم افتاد . دردی دهشتناک به سینه ام افتاد ‌و در بدنم پخش شد . طعم خون دهانم را پر کرد . چند وقت بود که خون خودم را نچشیده بودم؟ جنگ با عثمان ها بود؟ شورش شیراز ؟ در هر حال وقت زیادی گذشته بود . آنقدر که مزه اش یادم رفته بود. چشم هایم را به زور باز کردم و به قاتلم نگاه کردم .


شناختمش. پیشکار جدیدم بود .همان پسرکی که چند ساعت پیش راجب اهمیت خوابیدن نصیحتم می‌کرد. دست دراز کردم تا گردنش را بگیرم ولی توانی در بازوانم نمانده بودفقط به یقه اش رسیدم . ترس را چشم هایش میدیدم . در لرزش دست هایش . در مردمک های گشاد شده اش . خنده ای خشک از دهانم بیرون آمد《 تو کسی هستی که من رو می کشی. چرا بیشتر از من ترسیدی؟ 》لحظه ای فکر کردم آنقدر ترسیده که توان حرف زدن ندارد . ولی نه . آب دهانش را قورت داد و با صدایی آهسته که به زور شنیده می شد سخن گفت 《 متاسفم سرورم. متاسفم . متاسفم . اما ... شما ... باید بمیرید . من نمی خوام بمیرم . هیچ کدوم ما نمیخوایم 》 نگاهم به ده ها سایه ای افتاد که نزدیک و نزدیک تر می شدند .


سربازان من . مردانی که تک تکشان را به اسم می شناختم . همرزمانی که همین چند وقت پیش دوشادوش من می جنگیدند . انتظار داشتم که مثل همیشه با امید نگاهم کنند. با غرور . مغرور از اینکه همراه من می‌جنگند . با اطمینان . مطمئن از اینکه من راه پیروزی را به آنها نشان میدهم . ولی حالا ... فقط ترس را می دیدم . فقط ترس《هاهاهاهاهااها 》ناگهان خنده ام گرفت . از حماقت خودم خندیدم . از بی کفایتی خودم خندیدم و از ... نا امیدی . آنقدر خندیدم که زخم سینه ام دوباره تیر کشید و مجبورم کرد متوقف شوم. آنقدر روی خودم تمرکز کرده بودم که بقیه وظایفم را فراموش کرده بودم. من شاه بودم درست. ولی قبل از آن یک فرمانده بودم. باید از سربازانم محافظت می کردم. به هر حال وظیفه ام بود. وظیفه ای که به آن عمل نکردم. پس ... دوره من تمام شده بود. حالا باید می مردم . یک شاه باید بداند که کی بمیرد. به هر حال... وظیفه ام بود. انگشتانم را شل کردم و به پسرک نگاه کردم. لبخندی زدم و به پیشواز مرگ رفتم. حالا که فکرش را میکنم... هیچ وقت اسم پسرک را نپرسیدم.




داستان کوتاهداستانداستان تاریخینویسندگی
۷
۰
MSD
MSD
انیمه می بینم. رمان فانتزی میخونم.مانگا میخونم. لایت ناول میخونم. فیل و سریال میبنم.داستان مینویسم. خلاصه هرکاری جز درس خوندن میکنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید