
خواب دیده بودم. وقتی که صبح با صدای کوبیده شدن در بلند شدم، این را م یدانستم. ولی محتوای خوابم را
به
یاد نداشتم. خواب هایم برایم خیلی مهم بودند . شنیده بودم که مغز انسان خواب ها را با استفاد از خاطرات م
یسازد.
پس امیدوار بودم خواب هایم قسمتی از خاطرات از دست رفت هام را به من نشان دهند . ولی اینکه خوابم
یادم نیاید
را حساب نکرده بودم. لعنت به این ذهن قراض ه! تق تق تق! دوباره صدای در زدن. هرکسی که بود، اعصاب
نداشت!
خب! من هم نداشتم!
_هوشششه! چته؟! اومدم دیگه!
هرچی عصبانیت داشت را در صدایم ریختم و در را باز کردم. دیوید بود. مثل همیشه دوتا از نگهبان هایش
پشتش
راه م یرفتند .
_علیکم السالم! محض اطالعت االن لنگ ظهره! گفته بودم با چند تا از دوستام آشنات میکنم. امروز باید به
خیلی از کارامون برسیم. دنبالم بیا.
واقعا ظهر شده بود؟ هیچ راهی برای فهمیدنش نداشتم. زیرزمین بودیم و ساعت هم نداشتم. آخرین ساعتی
که دیده بودم برای ل پتاپ بود که ساعت یازده شب تحویلش دادم.
_همینجوری؟!
همه چیز رو تو راه برات آماده م یکنم. البته بعید م یدونم اونجا لباس »: نگاهی اجمالی به سرو رویم انداخت
و گفت « دیگ های داشته باشی! یا دوش . یا دستشویی. یا سشوار. یا هرچیزی دیگ های! کاغذایی که بهت دادم رو خوندی ؟
. «آره »: راستش وقت نکرده بودم بخوانمشان. قصد داشتم امروز صبح شروع کنم. پس دروغ گفتم
برای یک ثانیه تمام به چشم هایم خیره شد . یک خر خودتی خاصی در نگاهش بود که نادیده گرفتم. چند قطعه عکس چاپ شده از جیبش درآورد و دستم داد.
_اولی عکس جنسیه که باید بدزدی. نپرس چیه. چون منم نم یدونم. و تو هم الزم نیست بدونی. دومی عکس
کسیه که جنس دستشه. سومی و چهارمی عکس مخف یگاه های احتمالی اونان. هرچند در مورد هیچکدوم مطمئن نیستیم که جنس اونجا باشه