ویرگول
ورودثبت نام
MSD
MSDانیمه می بینم. رمان فانتزی میخونم.مانگا میخونم. لایت ناول میخونم. فیل و سریال میبنم.داستان مینویسم. خلاصه هرکاری جز درس خوندن میکنم.
MSD
MSD
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

لُرد

چطور توصیفش کنم؟ حسی که آن لحظه به بند بند وجود افتاد چیزی ورا ترس بود. فرض کنید زیر تخت سنگ عظیمی ایستاده‌اید که همین یک لحظه پیش صدای تکان خوذدنش را شنیده‌اید. نه! مثال خوبی نبود. یک سونامی را در نظر بگیرید مقابل بزرگترین‌ترین موجی که در عمرتان دیده‌اید ایستاده‌اید و قدرت ویرانگرش را در استخوان‌هایتان حس می‌کنید...باز هم نه! بگذارید مثالی بزنم که به واقعیت نزدیک‌تر باشد. بیایید موقعیتی را متصور شویم که ماه رویتان سقوط می‌کند. لحظه‌ای که تمام دیدتان توسط آن کره عظیم مخدوش می‌شود و می‌دانید خواخید مرد...آن لحظه! همان لحظه برای مدتی زمان برایتان کند می‌گذرد و انگار دنیا آهسته شده باشد، به مرگ خود نگاه می‌کنید. وقتی لُرد مقابلم ایستاد همچین حسی داشتم. لرد..... قدرت مطلق بود. تک تک غرایزم سرم فریاد می‌کشیدند که مقابل موجودیتی به مراتب خطرناک تر از خودم به سوراخی پناه ببرم و بقیه عمرم را آنجا با کابوس بگذرانم. همیشه در تعجب بودم که چرا که در مناطق پیشرفته او را به عنوان خدا می‌‌پرستیدند. به جوابم رسیدم. بیش از حد قدرتمند بود. بقیه موجودات دنیا مقابل او حشرات ریزی بودند که گهگاهی وقتی خودش حوصله‌اش سر می‌رفت اجازه می‌داد گازش بگیرم. قطع به یقین احمق هم نبود. لرد دو هزار سال بر تخت پادشاهی جهان تکیه زده بود و تا الان که در حفظش موفق عمل کرده بود. همچین شخصی علاوه بر قدرت فوق‌العاده به سیاست‌های ثابت و موفق هم نیاز داشت. به هر حال....وقتی با قدم‌های استوار نزدیک شد ناخودآگاه مقابلش زانو زدم و سرم را پایین گرفتم. بدنم خوش می‌دانست اینجا رئیس کیست و چکار باید بکند. حداقل خیالم راحت شد که بقیه اعضای شورا هم مثل من مجبور به زانو زدن شده بودند. علاوه بر این....جرعت نداشتم به چشمانش نگاه کنم. تنها چیزی که از آن زاویه می‌توانستم ببینم قد نسبتاً کوتاه و موهای سفید بلندش بود. چطور می‌توانستیم مقابلش بایستیم؟! چطور می‌توانستیم فکر کنیم که می‌توانیم مقابلش بایستیم؟! مقاومت از همان اول هم محکوم به نابودی بود! هیچ راهی وجود نداشت که قادر مطلق را کشت! تمام آن نقشه‌ها، تاک تیک‌ها، تمرین‌ها....مقابل او از هم می‌پاشیدند و معنایشان را از دست می‌دادند. آب دهانم را قورت دادم و نگاه سنگین پدربزرگم را رویم احساس می‌کردم. فهمیده بود عضو مقاوتم؟ می‌توانست ذهنم را بخواند؟ بعید نبود که بتواند. بعد از یک دقیقه سکوت بالاخره با صدایی جوان‌تر از چیزی که انتظارش را داشتم گفت:«کار خوبی کردی به چشمام نگاه نکردی پسر. اشخاص خیلی کمی بعد از اینکه این کار رو کردن عقلشون را از دست ندادن.»

بدون این که حرف دیگری بزند به سمت سریرش رفت و روی آن تکیه زد. نفسم را با احتیاط خارج کردم زنده ماندنم را با لبخندی جشن گرفتم.

داستانرمانداستانکفانتزی
۶
۴
MSD
MSD
انیمه می بینم. رمان فانتزی میخونم.مانگا میخونم. لایت ناول میخونم. فیل و سریال میبنم.داستان مینویسم. خلاصه هرکاری جز درس خوندن میکنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید