گاهی آدم خودش رو غرق میکنه توی کار، توی برنامه، توی حرکت.
نه برای رسیدن، بلکه برای فرار؛ فرار از اون صدایِ آرومی که شبها توی سکوت خونه میپیچه و میپرسه: «واقعاً خوبی؟»
و تو جواب نمیدی، نه چون نمیدونی بلکه چون نمیخوای بدونی.
مشغول بودن یه جور پناهه، یه جور ماسک که باهاش میتونی بگی: «ببین، من سرم شلوغه پس حتماً خوبم.» ولی اون چیزی که داره از درونت میریزه، با هیچ کاری پر نمیشه.
یه جور خالی شدنِ بیصداست. مثل یه لیوان ترکخورده که آرومآروم نشت میکنه بیاینکه کسی بفهمه.
تو یاد گرفتی که همیشه در حال انجام کاری باشی چون اگه وایسی، اگه لحظهای مکث کنی، ممکنه با خودت روبهرو بشی.
با اون بخشهایی که سالها نادیده گرفته شدن، با اون احساساتی که هیچوقت فرصت نکردن حرف بزنن، با اون دلتنگیهایی که توی لبخندهای روزمره دفن شدن.
و عجیب اینجاست که هیچکس نمیپرسه چرا اینقدر مشغولی، همه فقط تحسینت میکنن که چه فعال، چه پرتلاش، چه قوی!
ولی هیچکس نمیپرسه، کی آخرین بار آروم بودی؟
زندگی گاهی مثل یه رود میگذره و تو فقط داری سنگریزهها رو جمع میکنی، بیاینکه بدونی آب داره میره.
و یه روز میرسی به جایی که میفهمی همهی اون شلوغیها فقط یه جور سکوت بودن، یه جور تلاش برای نشنیدنِ خودت.
ولی خب تو مجبوراً ادامه میدی، نه چون چیزی درست شده، نه چون کسی فهمیده، بلکه چون راه دیگهای نیست.
چون زندگی منتظر نمیمونه تا تو خودتو جمعوجور کنی، چون هیچکس نمیپرسه که این همه شلوغی، این همه دویدن، قراره چی رو پنهان کنه.
تو ادامه میدی، با همون لبخندهای نصفهنیمه، با همون کارهای بیوقفه، با همون نقشهایی که سالهاست بازی میکنی و هر شب، وقتی همهچیز آروم میشه، یهجور خالی بودن میمونه توی دلِ شلوغترین روزهات؛ یهجور حسِ گمشدن، نه توی دنیا بلکه توی خودت.
و شاید هیچوقت هیچکسی نفهمه، شاید هیچوقت کسی نپرسه ولی تو میدونی؛ تو هر شب با اون صدای توی مغزت روبهرو میشی.
صدایی که قصدش قطعاً چیزی جز از پا درآوردنت نیست.

#ثمین_طوری