میخک سفید
میخک سفید
خواندن ۳ دقیقه·۱۵ روز پیش

سرودی برای موج ها

#پارت اول

نوشتن بر روی کاغذ قدیمی که از انبار پیدا کرده بود را اینگونه اغاز کرد:

اگر روزی بخواهم بمیرم دوست دارم در همین ابی وسیع باشد ،میخواهم مثل پدر بزرگ دریایی که تمام خاطراتم را ساخته، مرا در اغوش بگیرد و صدای موج ها بشود اخرین صدایی که قرار است بشنوم.

صدای ماهیگیرانی که برگشته بودند مرا از دنیای نوشتن بیرون کشید، سعی کردم از پشت پنجره حامد را بین ماهیگران تشخص دهم، نه فایده ای نداشت ،گربه ام "تمشک" امروز هم لجبازی میکرد، او را بغل کردم و از روی تراس کوتاه به بیرون پرت کردم، گربه بخت برگشته که گویی از ماجرا خبر داشت و و داشت با نگاهش به لعنت میفرستاد رویش را برگرداند و با بی محلی از تیررس خارج شد.

جای شکرش باقی بود که مثل دفعه قبل از همان راه بالا نیامد تا مرا ضایع کند ،پا تند کردم تا به حامد برسم میدانستم که اگر او را بین صیادان صدا بزنم به حتم جوابم را نخواهد داد، منتظر شدم تا از جمعیت دور شود و بعد او را صدا بزنم،

لبخندی که بر لب داشت نشان میداد امروز روز خوبی داشته؛

_حامد

روزهای را بیاد اوردم که تازه به این جزیره امده بودیم و کسی را نمیشناختیم ، تنها اشنایی ما همسایه های جدیدمان بودند، هر صبح کنار در چوبی و رنگ پریده حیاط انتظار میکشیدم تا حامد مرا با خودش به مدرسه ببرد ،با اینکه همسن سالار بود و فقط از من چهار سال بزرگتر بود بخاطر مهربانی اش و اشنایی بیشترش با جزیره مادر بیشتر از سالار به او اعتماد داشت؛

_از صدای من که در گوشه دیوار ایستاده بودم جا خورد، اینجا چیکار میکنی دختر؟

سعی کردم به همه مشکلات دنیا فکر کنم تا صداییم بغض الود شود

_مردن ماهی های کف دریاچه "شکستن سد " نه هیچ کدام به اندازه ای کافی بغض الود نبود

سرم را بالا اوردم ؛ هم از سکوت طولانی من تعجب کرده بود

_میگم مطمعنی خوبی؟

_تمشک گمشده ،همه جا رو دنبالش گشتم ،حتی سالارم نتونسته پیداش کنه...

کاش لال میشدم و همچین حرفی نمیزدم لبخند دلنشینی زد و دستی به موهای کوتاهش کشید

_نترس چند دقیقه پیش کنار اسکله بود بعدم میگن گربه ها هفت جون دارن اگه چیزیش شد از جونای اضافش استفاده میکنیم

برو خونه ،تا خدای دریا نیومده بخاطر اینکه به مامانت کمک نکردی ببردت پیش خودش..

و بعد کوتاه خندید؛

تقصیر خودم بود که قصه ای که شکیبا در مدرسه تعریف کرده بود را برایش تعریف کردم ،سعی کردم تا حد ممکن اخم کنم..

_نه مثل اینکه واقعا تو یه چیزیت هس ما که رفتیم

تور بسته شده را دوباره روی دوشش انداخت ورفت ...

از سر کوچه که رد شد یاد گربه بخت برگشته ام افتادم که هنوز بیرون بود ؛او حامدم کمک نکرد پیداش کنم ،اطراف کوچه رو گشتم .

سالهای بعد میگویند دختری در جزیره بود که بخاطر یه نافرجام گربه اش را کشت ،شاید هم در روزنامه بنویسند
در بخش "حوادث "حتما از انها میخواهم اسم حامدو درشت بنویسند تا عذاب وجدان بگیرد...

چند ساعتی در کوچه چرخیدم..

هوا تاریک شده بود و به اجبار به خانه برگشتم ،از دم در صدای مامان میشنیدم که عصبانی شده بود "میخواستم داد بزنم تمشک گمشده، که صدای سالار که دنبال تمشک می دوید و دور حیاط میچرخید مرا به خودم اورد، جارو رو برداشتم و منم دنبال انها دوییدم..

مامان بیرون امد و با دیدن این صحنه شوکه شده بود

_میدونین چقد دنبالش گشتم اونوقت اون تمام مدت خونه بوده

سالار که از دوییدن خسته شده بود ،کنار در نشست نفس عمیقی کشیدو گفت:

_نه اولش که خونه نبود، منم دنبالش گشتم ،حامد گفت: تو بهش گفتی بیاردش

پس حامد گشتن دنبال تمشک را فراموش نکرده بود...

_جدی اون پیداش کرده؟ و نتوانستم لبخندم را پنهان کنم ،که از چشمهای سالار دور نماند

اخم کرد و بیخیال گربه شد

_حالا اگه من پیداش میکردم میگفت :به گربه اسیب روحی زدی اصن بی خیال بریم شام بخوریم...

و داخل رفت،

مادر که داشت دنبال او میرفت برگشت و به من گفت:

-همینجوری تمشکو نیاری داخلا ،مادر بزرگت عصبانی میشه و در را بست..

وحالا من کسی بودم که باید دور حیاط میدویدم...



داستانرمانپارت اول
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید