سیما هاشمی
سیما هاشمی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

کودکی و ترس


ازنظر روانشناسی خاطره هایی که از خیلی کودکی به خاطر می مانند دلایل خاص دارد و یکی از آن دلایل ترس می تواند باشد.

اولین خاطره ای دارم این است که در اتاقی که با خواهرو برادرم می خوابیدم بالای درش شیشه داشت و در به راهرو باز می شه که در کنار راهرو جالباسی چوبی بود که قسمت بالای آن جای کلاه داشت شبها وقتی چراغ خاموش می شه برای خواب من به جای چوب لباسی مردی که کلاه شاپو سرش بود و یک خنجر به دهن گرفته بود می دیدم که می خواهد بیاید. حالا با آمدنش چه می خواست انجام دهد یادم نیست. در نتیجه من ترس از تاریکی را خیلی داشتم البته با روشن کردن چراغ خواب و اینکه پدر و مادرم مدت کوتاهی مرا به اتاق خود برای خواب بردند و تابستان هم همگی در حیاط پهلوی هم خوابیدیم و اینکه منشا اصلی ترس من داستان های جنایی که دختران همسایه در هفته نامه بلند می خواندند و مرا هم پیش خود می بردند بود.

خاطره ای که خیلی روشن از ترس دارم زمانی بود که پدر و مادرم برای میگرن شدیدی که مادرم داشت به دکتر رفته بودند و من و خواهر و برادر بزرگترم را در خانه تنها گذاشته بودند و کلید را هم فراموش کرده بودند ببرند ، می دانم که این خاطره مال قبل از 4سالگی است چون خواهر کوچکترم هنوز به دنیا نیامده بود .

خانه ما یک خانه کوچک بود بر روی در ورودی از دو طرف دو نسترن درختی بود یکی قرمز و دیگری صورتی که غیر از اینکه از داخل کوچه پیدا بود و عطرافشانی می کرد از درون حیاط هم خیلی زیبا بود با حوض کوچکی که ماهی های قرمز کوچولو در آن همیشه در حال شنا بودندو دوتا باغچه کوچک پر گل هم داشتیم مادرم همیشه به گل و گیاه علاقه خاصی داشت ساختمانی کوچک در سه طبقه یک طبقه زیر زمین بود که به حیاط پنجره داشت چند پله بالاتر راهرویی بود که چوب لباسی در آن قرار داشت و در دو اتاق که با در چوبی بزرگ به هم وصل بود در این طبقه بود که محل زندگی و خوابمان بود از راهرو یک سری پله به زیر زمین می رفت که هم کارآیی آشپزخانه و هم انبار راداشت .و یک سری پله به طبقه بالا می رفت که مهمانخانه بودو هیچ استفاده دیگری از آن نمی شد.

شب مورد نظر پدر و مادرم دیر آمدند یادم نیست چراولی خواهر و برادرم که مدرسه می رفتند تکالیفشان را انجام دادند و خوابیدند هرچه گفتم کلید را جا گذاشته اند و پشت در می مانند آنقدر خسته بودند که خوابشان برد، من با ترس بیدار بودم البته ترسم بیشتر از تاریکی و نا شناخته ها بود.

یادم نیست که چه ساعتی بود ولی یادم است که پدر و مادرم آمدند و زنگ زدند هرچه کردم خواهر و برادرم بیدار نشدند وقتی چندین بار صدای زنگ را شنیدم مجبورا خودم رفتم در را باز کنم در تمام طول حیاط کوچک انواع موجودات از پنجره زیر زمین برای اذیت من بیرون آمدند با اینکه برای اینکه نترسم با صدای بلند مرتب می گفتم آمدم الان می آیم که صدای خودم بهم آرامش بدهد تا به در رسیدم و به زور در را باز کردم .

ولی از آن زمان که تعریف کردم از ترسم و اینکه برای ترس از پنجره زیر زمین مسخره ام کردند تا بزرگی دیگر با اینکه خیلی از تاریکی می ترسیدم هیچ کجا و به هیچ کس از ترسم نگفتم و فقط سعی کردم خودم آنرا بدون کمک از بین ببرم.

به خاطر ندارم کی و چگونه از بین رفت ولی الان از چیزهایی که می بینم بیشتر می ترسم.

کودکیترسخاطراتناشناختهخانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید