نویسنده دوزاری
نویسنده دوزاری
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

مرگ بی وقت من

به نام تو

نه خدا و نه پیامبرانش

این روز ها حوصله‌ ام اندک شده و خواب های بی وقتم تبدیل به یک کابوس ممتد شده.

تو رفتی دیروز و هزار روز است که منتظر فردا هستم، فردایی بدون خیال تو و شاید بدون بازگشت تو. من از ترس دیدن دوباره تو شب ها دیگر با ماه سخن نمی گویم. تو را با ماه تنها می گذارم. آمدنم چه فایده دارد زمانی که تو دیگر مرا مهمان ناخوانده آن مهمانی و ضیافت شبانه ببینی!

میخواهم به آرامی و بدون درد مثل یک مرگ بی وقت از تو و خیالت راحت شوم، تو سخت جان میستانی از من ولی در آخر باید تسلیم شوی و همان گونه که رهایت کردم، در آخر دستانم را رها کنی.

تو به اشتباه انتخاب من بودی ولی حال درست ترین تصمیم رفتن است.

هر چند سخت اما چشمانت را که ببندی شاید دیگر مرا نبینی...

خدانگهدار

نوشتهدل نوشتهغمعشقشکست عشقی
صبا گر چاره داری، چاره کن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید