من همان شاعر دیوانه ی قرنی پیشم
که هنوز از پس این پنجره ها
با نگاهش پی تو میگردد
پی آن زمزمه های شب و روز
در پی چشم نفس گیر و نگاهی خسته
آسمانی غمگین
ابرهایی که به فواره ی بخت من و تو مینگرند
که چنان میجوشد
بی سر و سامانی
و غروبی گروِ یک شبح پاییزی
تو چنین مینگری
به جهانم انگار
که به یک ساده ی درگیر پریشانی ها
و چنین مینگرم
به جهانت انگار
تو خیالی سبزی
در پس پرده ی زیبای بهار
بعدِ یک سرزنش سیر و عمیق طوفان
و در این زمزمه و قژ قژ این پنجره ها
و فضایی که جهان گیج شد از بستر پاییز و بهار
پی تو میگردم
مثل یک شاعره در شعر و نگار
شهر بی سامان را
و به رقص آوردم
شعر بی پایان را
🕊ـــمــهرانهـمهرنامـــ🕊