بوی مرگ میاد
تقلا میکنم برای فشار روحی ای که دارم تحمل میکنم یک معنا پیدا کنم
دارم با تک تک ثانیه های زندگیم می جنگم
من دارم برای یه روز روشن می جنگم اما هر روزم کوتاه تر از روزای قبله
تا چشم بهم میزنم غروب شده و اون حس دیوانه وار گریه کردن میاد سراغم
امروز قرار بود برم خونمون اما نشد
دلم آغوش مامانم میخواد
اون لحظه ای ک دستش و لای موهام فرو میکنه همه دردام و از یاد می برم
با خنده های بابام قند تو دلم آب میشه
عجیبه اما
بود کنارشون بیشتر تنهاییم و جلو چشمام میاره
با این حال هیچ وقت از بوسیدن مامانم دوری نکردم
تک تک اون لحظات که به خودکشی فکر میکردم
مامانم و در حال گریه کردن تصور میکردم و قلبم می ایستاد
شکستن بابام و میدیدم
حتی نمیدونم چرا اینارو دارم می نویسم
فقط خسته م
و به شدت دل تنگ کنار کسی بودن
کسی که از عمق دلت میدونی برای تک تک قطره های اشکت ارزش قائله
دلم برای حس امنیت تنگ شده
حس بودن کنار کسی که آغوشش همیشه به روت باز باشه
الان که دارم اینارو مینویسم دستام یخ زدن
بدنم بی حسه مدام سرگیجه دارم
و بیشتر از همه دلم برای خودم بودن تنگ شده .....
~•°stargirl°•~