دستی به صورتش کشیدم
پوستش لزج بود
حالم بد شد
صدای فریاد از تو ساختمون متروکه میومد
یه ساختمون که از ابهت اسمش فقط میله هاش و چهار تکه آجر باقی مونده بودن
به جنازه ی زیر دستم نگاه کردم
بعد به سمت دریاچه نگاهی انداختم
مکس نشسته بود اونجا و غروب خورشید و تماشا میکرد
تقریبا مطمئن بودم در حال اشک ریختن بود
نگاهم را از دریاچه گرفتم و خیره به چشمان باز مادر الکس شدم که زیر دستم در حال ذوب شدن بود
جنازه تازه بود
گویی به تازگی آلوده شده بود
بلند شدم و به سمت مکس حرکت کردم
حدسم درست بود با غمی وصف نشدنی به غروب خورشید و آن طرف پل چشم دوخته بود
_میدونی وقتی بچه بودم مامانم همیشه در مورد اون طرف پل داستانای مخوفی می گفت از آدمایی که بعد از رفتن به اونجا هرگز بر نگشتن تک تک اون درختا دنبال طئمه می گردن مردم شهر می گفتن مرکز جزیره ی اون طرف پل یک کلیسا وجود داره و یک قدیس به ارواح اون جنگل حکمرانی میکنه و هرکسی که به سمت کلیسا بره باید بهای ورود به اونجا رو بپردازه
در سکوت نگاهش کردم و به حرفاش گوش کردم
غمی که درون صدایش رسوخ کرده بود را نمیتوانست پنهان کند
کنارش نشستم به سمتم برگشت و نگاهم کرد
نگاهش رنگ غم داشت وقتی چشمانش قرمز شد اجازه ندادم سخن بگوید
در آغوش گرفتمش
_شاید همه ی اونا صرفا داستان بوده باشه می تونسم امتحان کنیم هر دو طرف پل مرگ در انتظارمون اما یک درصد امکان داره اون طرف داستان دیگه ای داشته باشه که از دید همه ی اهالی شهر جا مونده باشه
از آغوشم بیرون آمد و به من چشم دوخت علامت سوال را در چشمانش می دیدم
لبخندی زدم و او با لبخندی پاسخم را داد
هر دو به غروب می نگریستیم و درخت هایی که در پس ظهور شب وحشی تر می شدند
هر دو به یک چیز فکر می کردیم
آغاز ماجراجویی....
~•°stargirl°•~