در میان خیل عظیمی از جسد های بی جان حرکت می کردیم
پیکر هایی که روح از خانه ی خویش رانده بودند
پیکر هایی که روزی انسان بودند
زمین خونین بود
قلب من خونین بود
اما خود خون خونین نبود
خون فلسفه ای داشت
کنون نسخه اش را جوری پیچیده بودند که از هر قطره مرگ می چکید
خون
آن حیات بخش کنون ارمغان مرگ بود
همان مایع قرمز رنگ درون رگ ها علیه قلب شوریده بود
(اشلی آنجا را بنگر )
مکس در حالیکه به آسمان اشاره می کرد انگشت خود را به سمت ماه نشانه گرفته بود
بزرگتر از همیشه بود
درخشان تر از همیشه بود
آسمان شب هنوز زنده بود
می توانستم صدای ستاره ها را بشنوم
روح آن ها را لمس کنم
و باری دیگر به یاد روز هایی که با مکس کنار همان دریاچه ی نزدیک خانه شان غروب ها در انتظار ظهور شب می نشستم به آسمان بنگ
زمین دگر زمین نبود
اما آسمان هنوز همان آسمان پیش از سقوط زمین بود
در چشمان آسمان شب می توانستم تک تک خاطرات کودکی ام را ببینم
دفتر خاطراتی که هرگز خاطراتم را زیر سوال نبرده بود
ماه تنها کسی بود که پاک یا آلوده به ریا بودن بوسه هایمان را زیر سوال نبرده بود
و این اجساد روی زمین تازه آغاز داستان خون بود ....
پ.ن : لینک قسمت اول