فاطمه امانی کلاریجانی
فاطمه امانی کلاریجانی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

این درد، میگرن نیست.

سرم درد می‌کند و دلم می‌خواهد بخوابم. می‌دانم که این درد، میگرن نیست. احساس می‌کنم فشار خونم به زور به هشت و نه می‌رسد اما این احساس واقعی نیست. نمی‌دانم برای بار چندم بود که می‌گفت طفلی... ننه مرده تو بیمارستان بود که دعا می‌کردم خدایا یعنی میشه این بچه‌ی من خوب بشه، دوباره راه بره، برم براش زن بگیرم، بچشو بغل کنه...

خدا صدایش را همان سالها شنیده بود، او خوب شد، می‌توانست راه برود ولی پاهایش می‌لنگید، ننه برایش زن گرفت و بچه‌دار شد. بچه‌اش را بزرگ کرد. این سیب هزاران چرخ خورد. سی سال گذشت... موهای ننه سپید شد، ننه فرزند دیگرش را در جوانی از دست داده بود و حالا قوت جوانی را نداشت. نمی‌دانم این بار چجوری دعا کرده بود که کرونا آمد و همان بچه‌ای که قرار بود سی سال پیش از دست بدهد، برای همیشه ترکش کرد.

موهای ننه دیگر جای بیشتری برای سپید شدن نداشت، حالا فقط کمرش مانده بود که آن هم خمیده شد.

من عروس شدم. روزی رفتم پیش ننه، گفت آن گل روی عکس را می‌بینی؟ آن را از ماشین عروستان برداشتم گذاشتم کنار عکس پسرم که نتوانست توی عروسی شما باشد.

من بغض داشتم. هنوز هم آن گل خشکیده روی قاب عکس هست... نمی‌دانم کسی قصه‌ی آن گل را می‌داند یا نه...

من اما هربار که می‌بینمش دلم بارانی می‌شود ولی جلوی چشم‌هایم را می‌گیرم. بغضی که نترکد توی سرم نبض می‌شود و دور چشمم مثل مار چنبره می‌زند.تماما درد می‌شوم. دلم می‌خواهد بخوابم. لبخند می‌زنم که دردم پیدا نشود. ننه‌ای که توی سرم گریه می‌کند یواش یواش می‌خواند:

هزار شیر داغ دادمش و رفت...

به وقت خواب، ناز کردمش و رفت...

درون این دلم نگاه داشتمش و رفت...

گمان من خیال باطلی بود که او

همیشه جلد خانه است... و رفت

سپید شد سرم، خمیده شد کمرم، جوانیم سلامتیم

همه و همه فدای سر پسرم... که رفت











دردخودشناسیمادرمادربزرگ
فاطمه هستم، عاشق جستجو کردن و یاد گرفتنم. کارم مشاوره شغلیه، راه ارتباطی: fkelarijani@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید