واقعا چرا مرگ ما رو عزیز میکنه؟
اصلا واقعا عزیز میکنه یا ما اینجوری تصور میکنیم؟
بارها دیدیم که آدما از مردن کسانی غمگین میشن که در دوران حیات اون فرد خیلی هم بهش اهمیت نمیدادن.
یا مثلاً رابطهی خوبی باهاش نداشتن، ازش سراغی نمیگرفتن و ...
فکر میکنم که واسه اینکه بتونیم درک کنیم چه چیزی در ما رخ میده که باعث میشه گاهی انگ مرده پرستی بهمون بخوره، شرایط رو کامل تصور کنیم.
فرض کنیم خبر فوت کسی بهمون میرسه که باهاش قهر بودیم. کسی که شاید یه روزی دوستش داشتیم ولی باهاش قهر کردیم، هیچوقت نتونستیم رابطه رو درستش کنیم، پر شدیم از خشم، یه خشم ناسازگار که درست ابراز نشد و شد پرخاش به شکل قهر.
حالا اون آدم فوت کرده، دیگه نیست. چه احساسی پیدا میکنم؟ حسرت؟ غم؟ حس اینکه من چقدر آدم بدیم که باهاش تا آخر عمر قهر موندم. چقدر حیف شد که فوت کرد و حتی دلم براش میسوزه، آدم وقتی دلش برای کسی میسوزه نمیتونه به این سادگی خشمش رو بهش ابراز کنه، برای آدمی که فوت کرده هم پس این خشم نمیتونه ابراز بشه و میشه عذاب وجدان و حسی شبیه حسرت.
مرگ هربار ما رو با یکی از حقیقتهای زندگی روبه رو میکنه که اونم خودشه و ما یکه میخوریم و به خودمون میگیم: منم یه روز میمیرم! ارزشش رو داشت که قهر باشم؟
و شروع میکنم به گریه کردن. واسه آروم کردن خودم از خوبیاش یاد میکنم، عذاب وجدان نمیذاره دیگه پشت سرش حرف بزنم. چون یه عمر شنیدم که پشت سر مرده بد نگو! دستش کوتاهه!
درسته اون دستش کوتاهه ولی من زندهام، پس اون ضعیفه و من بهش بد کردم؟؟ اینا ممکنه تو ناخودآگاه آدم بیاد بالا و بشه عذاب وجدان. بشه گریه و زاری.
و آدما فکر میکنن عه تازه برام عزیز شد! نه عزیز نشد، تازه اون خشم ناسازگار داره به یه شکل دیگه میریزه بیرون، خشمی که هیچوقت فرصت پیدا نکرد درست ابراز بشه.
ما مردهپرست نیستیم، ما دو تا ایراد بهمون وارده.
اولیش اینکه هیجاناتمون رو درست تجربه نمیکنیم و این باعث شکل گرفتن عذاب وجدان و اضطراب در ما میشه که میخوایم با تعریف و تمجید از اون فرد جبرانش کنیم.
دوم اینکه: از آدم مرده راحتتر میشه قدیس ساخت. چون اونایی که زنده هستن ما میتونیم واقعیتها رو دربارشون ببینیم اینکه کامل نیستن، ولی از کسی که نیست میشه افسانه درست کرد و روانمون رو گول زد. و خیلی از ما تمایل به تحریف واقعیت داریم، اینجوری بسیاری از دردها رو احساس نمیکنیم.