
و من، در کشاکش رویا و واقعیت، خودم را گم میکنم.
چه خیال شیرینیست…
که یک بعدازظهر گرم تابستان، جمعهای بیدغدغه، بنشینی در کنج دنج خانهات،
پنجره نیمهباز باشد، هوا سنگین و ساکت،
و تو با پیراهن گلگلیات، شربت خاکشیر و لیمو را جرعهجرعه بنوشی.
باد خنکی که گهگاه از پنجره به صورتت میخورد، شبیه نوازش مادرانهایست از گذشتهای دور.
نه قرار کاری داری، نه فکری آزاردهنده.
فقط سکوت، شیرینی شربت، و تو.
عطر برنج ایرانی در خانه پیچیده...
همین بو کافیست تا خیال مرا بکشاند به خانهی پدری،
جاییکه مادرم برنج را میپخت، خورش را بار میگذاشت،
و زندگی، بیهیچ عجلهای، در قابلمهها میجوشید.
من کنار سفرهی کوچکی مینشستم و بازی میکردم،
و هیچکس از من نمیخواست قوی باشم.
امروز، سالها گذشته.
و خانهام دیگر آن نیست.
اما گاهی یک بو، یک باد خنک، یا یک پیراهن گلگلی،
میتواند قلبم را ببرد
به همانجا...
جایی که هنوز دلم برایش تنگ است.