جیغای اونجا گوشای هر شنوایی رو ناشنوا میکرد...
خودم هم کمی نداشتم...
صدای گریه های مادران و کودکان پیران و جوانان و همهمه ی عجیبی که اونجا بود
جانوران عجیب سبز رنگ با چشمان درشت که کاملا مشکی بود و دو سوراخ که دماغشان بود و در مرکز صورت استخوانیشان قرار داشت... و سر گرد و کچلشان دهان کوچک وبامزه شان واقعا وحشتناک بودن قدشان کم کم 190 میرسید... هر کدامشان دو تا ادم با خودشان میبردند.. جالب اینجاست که تا دستشان به مردم میخورد توان حرکت از انها گرفته میشد تا این حد آن جانوارن عجیب و ترسناک بودند...
همانطور که اشکهایم میریخت و دنبال جایی برای قایم شدن بودم
لرزش تمام بدنم را گرفته بود
فریاد و جیغ و همهمه ای که اونجا رو فرا گرفته بود وحشت را شدید تر به تمام روح و تن من القا میکرد، پدرم را مادرم را حتی داداشم را بردند حالا تو این دنیای بزرگ من تنها بودم البته خودمم میبردن محال میدونستم منو رها کنن تمام زمین را تصرف کرده بودند پلیس ها با تفنگ هایشان هم نتوانستند انهارا از بین ببرند گویی بدنشان از سنگ هم قویی تر بود... خدایا من تازه 18سالمه لطفا لطفا... با دیدن کوچه ی خلوت گوشه خیابون با لبخند بی جونی به سمت کوچه دویدم...
شاید نجات پیدا کردم
از شر این جانوران که تعداد و قدرتشان از ما انسان ها صد برابر بود... فکر نکنم ادمی از این ها جان سالم به در ببرد
با رسیدن به انتهای کوچه ی خلوت و تاریک به دیوار تکیه زدم و نفس عمیقی کشیدم
#رمان #داستان #نویسنده #گوگل #ادم_فضایی #حمله #فضایی #تخیلی #جالب #نویسندگی #داستانک #فرازمینی #کتاب #ماجراجویی #عجیب #ترسناک