کُدِیُمْ سُلُرید
کُدِیُمْ سُلُرید
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

در باب خواستن و نتوانستن


دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟

می‌گویند قلمت سوز دارد، آتشیست از هفت دریای چشمانم گذشته که کاغذ تاب تحمل دارد و کلمات بر رویش سُر می‌خورند
آتش سرچشمه از قلب دارد، جهنم است
نمیدانی آخر از زمانی که ترک خانه گفته‌ای در این سرزمین باران نیامده
می‌گویند چَشمان تمام آب را اختلاس می‌کنند و خشکسالی قلب را فراگرفته

محبوبم، چگونه توانستی؟
توانستن مهم نیست، چگونه خواستی؟
مگر نه این که به هر گوشه شهر نگاه میکنم گوشه‌ی چشمانت آن را دیده، کنار من هم دیده، با من هم دیده، حتی مرا هم دیده، چگونه بر تمام این دیدن‌ها دیده فرو بندم؟

آخر صدای خنده هایت در گوشم نمکی شیرین است بر زخم نبودنت در لحظه هایی که باید باشی و بودنت مرهمی شود بر تمام نبودن‌ها و نرسیدن‌ها و نشدن‌های دنیا

هنوز هم شب‌ها مدتی به انتظارت خیره‌ام به درب دانشکده ادبیات که شاید بیرون بیایی از فکرم و بیرون بیایم از فکرت و اصلا برایم مهم نیست هردوی این‌ها یکی هستند


قلبعاشقانهدلتنگی
نویسنده نیستم ولی نویسنده‌ای را دوست دارم که برایش نمی‌شود ننوشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید