ویرگول
ورودثبت نام
elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون (قسمت چهارم)

سوک روز بعد با یک چمدان پر از کتاب های قطور و با یک دنیا خوشحالی و امید به شهرک سینمایی رفت و به عنوان فیلم نامه نویس اصلی صاحب یک اتاق کوچک ولی شخصی برای خودش شد . هر روز زمان زیادی را به خواندن کتاب های تاریخی و رمان های عاشقانه می گذراند و آخر هفته ها تا حدود ساعت دو نصف شب بیدار می ماند تا در لندن صبح از راه برسد و با جنی تماس بگیرد و بپرسد حال پدرش خوب است یا نه . جنی خدمتکار خانه ی شان بود که بعد از فوت مادرش برای درست کردن غذا و رسیدگی به کارهای خانه استخدام شده بود . آن زمان یک دانشجوی بیست و یک ساله ی پزشکی بود و مجبور بود برای پرداختن هزینه های تحصیلش این کار را انجام دهد و هنوز پس از نه سالی که از فارغ التحصیلی اش می گذشت زیر قرض دانشگاه بود .

سوک هر روز متن های زیادی را دور می ریخت و از نو می نوشت و اساسا بخش زیادی از زمانش را به پر کردن سطل های زباله می پرداخت تا صفحات فیلم نامه . با این حال نسبتا از زندگی اش راضی بود ، خصوصا از اینکه میتوانست در محوطه ی آزاد و بی نور شهرک به آسمان خیره شود و ستاره هایی که هرگز توی شهر پیدایشان نمی شد را ببیند بسیار شگفت زده بود.

هنوز نتوانسته بود با هیچ کدام از ادم هایی که در آن مکان مشغول به کار بودند ارتباط بگیرد. از همه کوچک تر بود و سن چیزی نیست که در کره ی جنوبی بشود نادیده اش گرفت. برای همین از ادم ها دوری می کرد و مدام می ترسید اشتباهی از او سر بزند و به کسی نزدیک نمیشد. تنها برخوردی که با کارکنان محوطه داشت برخوردش با آقای گو بود که از قضا انسان مهربانی از آب درآمده بود. یکی دو روز اول توی شهرک گم می شد. از شانس بدش یکبار چرک نویس هایش را روز میز جا گذاشت و چون راه برگشت را گم کرده بود وقتی سر میز رسید که دیگر آقای گو آن ها را توی سطل آشغال ریخته بود . سراغ آقای گو رفت تا بپرسد چرک نویس هایش را روی میز دیده یا نه . مرد بیچاره در هول و ولا افتاد و سریع تمامی سطل آشغال ها را گشت ، و بلاخره هم برگه ها پیدا شد. همین اتفاق ساده باعث شد تا سوک با این پیرمرد مهربان احساس نزدیکی بکند.پیرمرد که کسی را نداشت تا به حرف هایش گوش بدهد وقتی برخورد صمیمی و دوستانه ی سوک را دید با او احساس راحتی کرد و از زندگی اش گفت ، از اینکه همسرش را مدت ها پیش از دست داده و تمام روز کار می کند و گرسنگی می کشد تا بتواند برای دخترش بهترین آموزش را فراهم کند و کاری کند که او بتواند به بهترین دانشگاه های کشور برود.

سوک گفت: شما پدر خوبی هستید هارابوجی ، و چند ساعتی پای درد و دل آقای گو نشست و همه چیز را از جمله درد کمر و ماجرای عاشق شدنش را شنید.

- دختر همسایه مون بود ، همیشه ازش خوشم میومد ، یه بارکه مست داشت برمی گشت خونه ، کفشش رو دراورد که یه گربه رو بزنه ، ولی خورد به من ، منم کفششو پاش کردم چون از حال رفته بود. تا خونه شون کولش کردم ، فکر می کنم همونجا بود که عاشقش شدم ، از ازدواج و دختردار شدن مون خیلی نگذشته بود که توی یه تصادف مرد ، دخترمون رو به سختی بزرگ کردم و هیچ وقت همسرم رو فراموش نکردم ، هنوز دلم براش تنگ میشه

آقای گو اشک هایش را پاک کرد و گفت: باید سطل آشغال ها رو تخلیه کنم و با ماشین ببرم بیرون شهرک ، ببخشید اگه با حرف هام اذیتت کردم ، و رفت ...

سوک ناگهان به خودش امد و دید وقت زیادی از دست داده ، دو روز از شروع کارش گذشته بود ولی هنوز در صحنه ی اشنایی شخصیت های اصلی فیلم تردید داشت کمی گیج و سردرگم به صفحه ی خالی مقابلش خیره شد و دست اخر گفت : به جهنم ، مگه قصه ی اشنایی اقای گو و خانمش چشه؟

در عرض چند ثانیه تصمیم گرفت دو شخصیت اصلی داستانش را به وسیله ی یک لنگه کفش ناقابل با هم اشنا کند.



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/YubJV

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/u7otS
بی تی اسجئون جانگکوککیم تهیونگداستانفن فیک
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید