ویرگول
ورودثبت نام
سفیرپاکی
سفیرپاکی
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

صندلیِ سینگل‌!

یک داستان خیلی کوتاه!
یک داستان خیلی کوتاه!

هوایش گرم تر ولی تازه تر است.میتوانی از نفس کشیدن لذت ببری.تاچشم کار میکند گل است و درخت و سبزه و ایضا سیگار!جمع اضداد است اصلا.

حوصله ی خیابان گردی را نداشته بود.برای همین آمده بود به پارک کنار خانه.پارکی که مناسب روحیه اش بود.نه از عاشق و معشوق خبری بود و نه از داش مشتی های عشق بازو!

نیمکت چوبی دو نفره تمیزی را دید.با آرامش خاص خودش به طرفش حرکت کرد.چندقدمی به رسیدن مانده بود که دو پیرمردی که از زمین نشینی خسته شده بودند مانند دو پادشاه آن نیمکت را تصاحب کرده بودند.انگار فقط منتظر بودند که آن جوان به نیمکت چشم بدوزد!برگشت و به طرف انتهای پارک نگاه کرده بود.همان صندلی تک نفره ای که هفته ی پیش روی آن نشسته بود.قدم به قدم به سیاق خودش حرکت کرد و از خالی بودن دور صندلی حسابی کیفور شده بود.به یک قدمی صندلی رسیده بود که دید فضله ای حسابی مزینش کرده!

از خیال تخت نشینی فارغ شد و روی چمن نشست.سیگار هرچه باشد قائدتا تمیز تر از فضله های کبوتر های ولگرد هست!

با خود گفت نیمکت دو نفره چه زیبا و تمیز و به قول امروزی ها وی آی پی بود اما این صندلی تک نفره...

انگار میخواست بهش بگوید که تنهایی کثیفی می آورد!کساد می آورد.بی توجهی به ظاهر و رهگذر می آورد.شاید اگر آن صندلی هم جفتی داشت به کبوتر ها مجال چنین گستاخی نمی‌داد!آخر مگر میشود معشوقت در کنارت باشد و تو در بهترین وجه ممکن نباشی؟

اصلا اگر کنار معشوقت بهترین نباشی تو عاشق نیستی!بلکه تاجر بوگندویی هستی که صرفا برای خرید آمده و سنگینی جیبش سنگینی تنش را از یادش برده!

عاشق واقعی شاید جیب نداشته باشد اما حسابی تنی دارد...چه عرض کنم...مخصوصا برای معشوق!

البته بعد از «قَبِلْت التَزْویج و النِّکاح»

نویسنده بچه مسلمان است دیگر!

داستان کوتاهداستانتنهاییازدواجادبیات
شکر که خدا هست?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید