لحظهای احساس خفگی به دلیل محکم بستن بندهایم با انگشتان ظریف و بلند کولی،به من دست داد و شروع به دویدن کردم و قدم به روی جای پایش میگذاشتم.
عجیب بود!
گویی که آن نوشته آشنا بود،چراکه تپش قلب کولی را احساس میکردم.و وقتی که جنون تویی و قرمز ازآنِ توست خوب میتوانی احساس کنی و این احساس هیچ حد وسطی ندارد یا خشمگینی یا غمگین،یا عاشق و یا حتی شاد!
که من از این آخری تجربههای کوتاهی دارم.
بگذریم!
کولی از فرط خستگی ایستاد و خم شد و به من زل زده بود و خطوط قرمزی را که به رویم پاشیده شده بود را دنبال کرد و بر سر دوراهی،قلبش را نشانه رفت!
من این رنگ را به او مدیونم.
به قلب!
اوست که به تمام مسیر کولی جریان میدهد و بیشتر انتخابها؛چه درست و چه غلط،را صاحب میشود بیآنکه به آنها اشاره کند،فقط و فقط جاری میشود و هرچه سد راهش باشد را تصاحب میکند.