حالا داستان آدما پر شده از لحظههای حساس که توان شنیدنش واسه من یکی سخت شده ...همه پر شدن از غم و خشم و حسرت...داشتم به این فکر میکردم هممون پریم از دردای مشترک اما همو درک نمیکنیم و تا فرصتی پیدا میکنیم که به همدیگه ضربه بزنیم دریغ نمیکنیم ...اصلا کاش داستانو از ته به اول میچیدن ...توی ثانیه های آخر مردن امید زندگی دوباره داشتی و میدونستی روز به روز رها تر میشی نسبت به این جهان ...
خودتو تصور کن ، یه دختر ۵ ،۶ ساله که تموم دغدغش رسیدن به عروسک پشت ویترین یه مغازه بود .....چه قشنگ بود ...
من هنوز میخوام همون دختر پنج ساله باشم ...
.
باید رها کنیم و بگذریم که هیچ چیز موندگار نیست ....