امروز، از سر کار که برمیگشتم، گربهی سیاهی را دیدم که زل زده بود توی چشمانم. انگار میخواست فکرم را بخواند. رنگش، رنگ این روزهای من بود. برای همین، برایش احترام قائل بودم.
یاد دوران کودکی افتادم؛ وقتی گربهها را خیلی دوست داشتم.
روزی هفت یا هشت سالم بود، دقیق یادم نیست؛ فقط یادم هست که بهار بود. از آن بهارهایی که هنوز هوا بوی خاک میداد و برگ درختها تازه سبز شده بودند. دنیایم کوچک بود، اما رنگیتر. از مدرسه برمیگشتم که صدای ضعیف بچهگربهای نظرم را جلب کرد. دنبالش رفتم و رسیدم به جوی کنار خیابان. داخل جوی بود و سنگ بزرگی روی بدنش افتاده بود. ستون فقراتش شکسته بود. فقط دستهایش را تکان میداد. زنده بود، اما زنده ماندنش از مردنش سختتر بود.
برای یک کودک، دیدن آن صحنه یک شکنجه بود. نمیدانستم چهکار کنم. فقط میدانستم نمیتوانم همینطور نگاهش کنم. چند دقیقه فقط نگاهش کردم... و بعد تصمیمم را گرفتم.
نه برای نجاتش؛ بلکه برای تمام کردنش.
سنگی برداشتم، گذاشتم روی سرش و تمامش کردم.
صدای خرد شدن جمجمهاش هنوز توی گوشم هست.
اما عجیب است... احساس بدی نداشتم. شاید چون فکر میکردم کار درستی کردهام. شاید چون واقعاً کرده بودم. اما بدترش این بود که ته دلم چیزی قلقلکم داد... چیزی شبیه حس قدرت.
الان که فکرش را میکنم، شاید اولین باری بود که هیولای درونم را دیدم. ساکت، اما بیدار.
و با این حال... آن روزها، روزهای خوبی بودند. با وجود همه دعواهای پدر و مادرم، با همه کتکهایی که خوردم، با همه شبهایی که پدرم مست به خانه برمیگشت و فریاد میزد.
پدرم قمارباز بود، دائمالخمر. الان دیگر ازش خبری ندارم.
مادرم... مادرم از نوجوانی عمرش را خرج مادری کرد. دو سال پیش مرد. دوستش داشتم. خیلی.
ولی مرگش آنقدرها هم مرا خرد نکرد. چرا؟ نمیدانم.
اما با همهی اینها، آن روزها هنوز امیدی بود. منتظر بودم بزرگ شوم؛ چون فکر میکردم میتوانم دنیا را نجات بدهم. از چه؟ شاید از خودش.
آن روزها، اسمم بیشتر بهم میآمد...
زل زدن به گربهی سیاه را تمام کردم و به خانه برگشتم. همهچیز بیرنگ، بیروح. حداقل، پرتو خورشید از لای پرده آمده بود داخل که بگوید روشنایی هست. اما دروغ میگفت.
کدام روشنایی؟
مگر نه آنکه زندگی چیزی جز تاریکی نیست؟ کسانی هم که روشنایی میبینند، از قوهی تخیلشان استفاده میکنند.
روی کاناپه دراز کشیدهام. خانه مانند قبرستان فضای سنگینی دارد. انگار مرده و روحش رفته؛ مثل خودم. امروز فروشگاه شلوغ بود و من، خستهتر از همیشه. همینطور که خوابیده بودم، دوباره به خودکشی فکر کردم. تسلیم شدن... یک ضدارزش در جامعهی امروز.
اما چه اهمیتی دارد وقتی دیگر زنده نباشی؟
ساعت نه شب شد. با کیسهی زباله به سمت بیرون ساختمان رفتم که در راهرو سپیده را دیدم.
ـ سلام امید. چطوری؟ چند وقته کمپیدایی؟
با هم به سمت سطل زبالهی خیابان رفتیم. لحنش مثل همیشه گرم بود. انگار من یکی از دوستانش بودم. شاید هم بودم...
با صدایی ضعیف گفتم:
ـ سلام... به نظرت چطورم؟ مثل همیشه.
نگاهی طلبکارانه بهم انداخت و گفت:
ـ بس کن دیگه. به طرز رو مخی منفیبافی. چرا باید حالت بد باشه؟ هر بارم که میپرسم اتفاقی افتاده، دو ساعت دلیل میاری که زندگی رنجی بیش نیست!
بعد به مگسی که روی سطل نشسته بود اشاره کرد و گفت:
ـ اینو میبینی؟ اینم اگه قدرت تفکر داشت، میگفت دنیا همینه و پوچه. غافل از اینکه دنیا خیلی بزرگتر از چیزیه که میبینه.
جا خوردم. انگار سپیده عمیقتر از چیزی بود که فکر میکردم.
گفتم:
ـ ولی برای اون، دنیا همون چیزیه که میبینه.
و اگه قدرت تفکر داشت، خودش رو گول میزد که ادامه بده.
سپیده با لحنی خسته گفت:
ـ مگه میشه از پس زبونت بر اومد...
همیشه وقتی میبینمش احساس میکنم قلبم گرم میشود. انگار گرما از نگاهش، از حرفهایش میپرد و مینشیند توی قلبم. چرا حتی این حس هم به نظرم پوچ و بیمعنی است؟
سپیده انگار با نادیدهگرفتن تاریکیهای دنیا، به آنها گستاخی میکرد. انگار با این کار، کلافشان میکرد و میفرستادشان پی کارشان.
من هیچوقت نتوانستم چیزی را نادیده بگیرم.
کاش من هم بلد بودم.
همینطور که داشتیم برمیگشتیم، گفتم:
ـ سپیده. به نظرت چی میشه که یکی خودشو میکشه؟
ـ نمیدونم. شاید بنزینش برای ادامهی راه تموم میشه. چون از پمپبنزینهای سر راهش استفاده نمیکنه.
برای همین است که این آدم تنها دوست من است. چون میداند چطور حرفش را بزند.
با سپیده خداحافظی کردم و به آپارتمان برگشتم. شاید این آخرین باری بود که بوی عطرش را حس میکردم، که صدای گرمش را میشنیدم، که صورت زیبایش را میدیدم.
کاش قبل رفتن، حسم را به او گفته بودم.
بله؛ قبل رفتن.
رفتن از دنیا.
سی روز فکر کردن کافی بود تا رفتن را به ماندن ترجیح دهم. این یک تصمیم احساسی نیست.
تنهایی امانم را بریده و نای ارتباط با دیگران را ندارم.
دیگر وقت رفتن است.
طناب را آویزان کردم. دور گردنم انداختم. یک نفس عمیق و...
ادامه دارد ...