نذرییاب را نصب میکنم و دنبالِ نذری شله برای امروز میگردم؛ به هرحال در این ایامِ سال نباید یک شلهی پرگوشتِ پرقیمه بخورم.
گشتم و گشتم تا رسیدم به آدرسی نزدیکِ محلهی استقلال. محلهی استقلال کجاست؟ راستهی قصابیها و گوشتفروشیها. از همکارم شنیده بودم که بیشتر هیئت امنای مسجدِ آن محله، قصاب هستند و یعنی آنقدر گوشت بخورم که بهرام گور از شکارِ گور؛ گوشت نخورد.
آدرس را زدم و رسیدم اما من کجا و صف کجا؟صف از اینجا تا میدانِ آزادی. داشتم با خودم دو دوتا چهارتا میکردم که قیافهای آشنا به چشمم خورد؛ آن هم کی؟ خدا.
ببین چه قابلمهی لعابی قشنگی هم دستش هست، آن هم با عکسِ دوتا فرشته.
من میگویم خدا راضی به خلقتِ ما نبود و با فرشتهها بیشتر حال میکرد اما شورای آسمانی نگذاشتند که بشود آنچه باید شود و همین است که خدا گردنگیرش برای ما آدمها کمی خراب است.
رفتم جلو و گفتم: سلام خدا جان ، چه خبر؟ خوبین؟ خوشین؟ امواتِ ما آن دنیا حالشان خوب است؟
و خدا در حالِ سر خاراندن و متعجب و جا خورده گفت: سلام خوبی؟ از شما چه خبر؟ احوالتان خوب است؟ راستیش از اموات خبری ندارم. این روزها که میدانی سرم شلوغ است و اینکار را سپردم به عزرائیل.
خندیدم و گفتم: خوب سرِ خودت را خلوت کردی ها.
گفت: چه خلوتی؛ خودت که میدانی الان فصلِ نذر و نیاز و دعا است. ماندهام به کدام یکی برسم. نمیشود این کار را به کسِ دیگری هم سپرد. پریروزی، کارِ حساب و کتاب را به یک فرشتهی دون پایه سپردم؛ فکر کردی چه کرد؟
هزار راس درختِ میوه برایش در بهشت نوشت. آخرِ کاری که رفتیم با جبرئیل حساب و کتاب کردیم؛ دیدیم ای دلِ غافل؛ این فقط قیمه همزده بوده؛ اعصابم بهم ریخت. گفتم خودم از این به بعد حساب و کتابها را میکنم به شماها نمیشود اعتماد کرد.
گفتم: آخ آخ خدا جان حواست باشد همینجوری که ما وسطِ جهنمیم، آنجا هم جهنم نصیبمان نشود.
آهی کشید و گفت: امان امان.
خواستم بحث را عوض کنم و گفتم: خداجان به نظرت با این شلوغیِ جمعیت به ما شلهای هم میرسد؟
خدا گفت: نگو؛ خیلی وقت است که هوس شله کردم. از آن عالمِ بالا؛ چنان گوشتها بهت چشمک میزد که گفتیم با جبرئیل یک سر بزنیم اینجا تا چیزی هم به ما برسد ولی غمت نباشد جبرئیل را زودتر از خودم فرستادم تا بیاید و جا بگیرد.
گردن کشیدم در جمعیت و گفتم: وا پس جبرئیل کو؟ چرا نمیبینمش؟
خدا گفت: معلوم نیست خودش را شبیه که کرده؛ از او هیچ چیز بعید نیست. مگر یادت نمیآید او را فرستادم تا به ابراهیم وحی برساند که اسماعیل را نکشد. رفته در قالبِ گوسفند. خب آن بنده خدا ها هم که زبانِ بع بع گوسفند نمیفهمیدند؛ باز زرنگ خان برگشته و خودش را در قالبِ فرشته به ابراهیم نشان داده. هنوز که هنوز هست فیلم و سیانس برای مردم از این واقعه تعریف میکنند؛ نگو که خرابکاریِ جناب بوده.

قسمت اول
۱۴۰۴/۵/۱۹