با حوصله ساک سفرش را بست،
با لبخند به کارش ادامه میداد
اما غم بدی در سینه اش داشت.
شب رسیده بود و او غریبانه
داشت میرفت و جایش را به ننه
سرمای قصه ها داده بود.
مردم رفتن اش را جشن گرفته
بودند و او فقط با غم به شادی
آنها خیره شده بود.
دستی بر سر درختان بی برگ کشید!
بوسه ای بر شاخه های خواب آلودشان
کرد و آرام در گوش آنها نجوا کرد:
_بعد من ننه سرما و زمستون هواتونو دارن!
اشکی بر گونه های نارنجی رنگش چکید
. اما رسم دنیا همین بود. پاییز با قدم های خسته، گام برمیداشت.
پاییز رفت و شهر کمی حال هوای
زمستان را به خود گرفت.
ننه سرما با لپ هایی همانند خرمالوی
رسیده، به شهر آمد!
در دستانش سبدی از انار هایی که عطرش حتی درختان خواب آلود را مست میکرد،
در دست داشت.
یلدا رسیده بود و ننه سرما بر آن شهر
حکومت میکرد.
حکومتی که عطر نارنگی هایش،
حکومتی که موسیقی دانه دانه برف هایش، دل
پاییز را میسوزاند.
یلدا رسیده بود و بر لب تمام انار
های کوچک لبخند نقش بسته بود.
یلداتونبیغم:)
ـــــــــــــــ??ـــــــــــــــ
✍?نویسندهـ: نغمـــهاردشیــری
کپی با ذکر اسم نویسنده!