و شاید مرگ، نه پایان، که سرمنزل مقصودی باشد که ناآگاهانه بهسویش رهسپاریم.
شاید تمام این زندگی، تلاشی ناآشکار برای گریز از او بوده است.
کسی چه میداند؟ شاید در ورای این حیات سخت و فرساینده، چیزی در انتظار ماست؛ نیرویی ناشناخته، در سوی دیگر هستی، که مشتاقانه چشمبهراه ماست.
ما ذراتی معلق در پهنهای بیکرانیم؛ ذرّاتی کیهانی که شاید تنها از رهگذر مرگ است که میتوانند از بُعدی به بُعد دیگر گذر کنند.
میزاییم، میمیریم، هستی را لمس میکنیم، و دوباره بازمیگردیم تا در قالبهایی دیگر، زندگی را در جهانهایی نو تجربه کنیم.
اما این آمد و شد بیهیچ آگاهی قبلیست؛ و همین ناآگاهی، ما را در دل خلأیی معنوی، سرگردان و بیقرار میسازد.
شاید تمام این رخدادها، بر پایهٔ نظمی پنهان و طرحی از پیشنهادهشده پیش میروند؛ طرحی که از آن بیخبریم.
بیهیچ آگاهی، به این عرصهٔ هستی پرتاب شدهایم، و اکنون با تقلّا، با مفاهیم و نظریات، میکوشیم از لابهلای پردههای جهان، آن خِرَد پنهان را دریابیم.
از دیرباز، فلاسفه، عارفان، و اندیشمندان باور داشتهاند که هستی، صرفاً سطحی آشکار نیست؛ بلکه لایههایی رازآلود دارد که برخی گشوده شدهاند و برخی همچنان در ابهام ماندهاند.
برخی از کشف این اسرار به شگفتی رسیدهاند، و برخی، از رویارویی با آنها، به تنگ آمدهاند.
اگر عمیقتر بنگریم، درمییابیم که هستی، خود جهانیست چندبعدی، سرشار از گونههای شناخته و ناشناختهٔ حیات؛ و عمر محدود انسان، برای درک تمام آن، بس ناکافیست.
اما سیر هستیشناسانهٔ بشر همچنان در جریان است؛ نه توقف میپذیرد و نه فرسوده میشود.
و با این حال، گویی دیگر اشتیاقی برای کشف حقیقت باقی نمانده است.
شور معناطلبی خاموش شده، و انسان، به موجودی یکبعدی بدل شده است؛ موجودی که صرفاً به "زیستن" فکر میکند، نه به "چگونگی زندگی".
روزها را در پی لذتهای آنی میبلعد، تا شبها را در فراموشی مدفون کند.
میدود، میخرد، میسازد... اما نمیپرسد: «برای چه؟ بهسوی کجا؟»
دیگر کسی از خود نمیپرسد که شاید زندگی، مسئولیتیست بر دوش ما.
شاید هر نفس، گامیست در مسیر فهم، در راه بیداری.
و اگر در این آزمون شکست بخوریم، اگر زندگی را تنها از سطح درک کنیم،
شاید از آنسوی مرگ، راهی برای عبور نباشد؛
و بار دیگر، در همین چرخهٔ خاکی بازگردیم، تکراری بیانتها، با باری سنگینتر.
چه اگر مرگ، پایان نباشد؟
اگر تنها مرحلهای باشد برای گذر؟
و تنها آنان از این در عبور کنند که جوهر آگاهی را دریافتهاند.
آنان که در پی معنا نبودهاند، بازمیگردند؛
در قالبی نو، در جهانی پیچیدهتر، با ذهنی غبارآلودتر.
این زندگی، شاید یکی از هزاران فرصت برای فهمیدن باشد؛
نه فرصتی برای مصرف، بلکه لحظهای برای تأمل.
اما انسان امروز، آینه را شکسته و به پرستش تکههای پراکندهی آن روی آورده است.
او حقیقت را با سرگرمی تاخت زده و تفکر را با تقلید.
در جهانی پر از صدا، او از سکوت میگریزد؛
بیآنکه بداند راز هستی، در دل همین سکوت نهفته است.
فهم هستی، سفری درونیست؛ راهی فردی که تنها با چشم دل دیده میشود.
و اگر ما این راه را نپیماییم، اگر در پی معنا نباشیم،
جهان، ما را از نو بازمیسازد؛
در بُعدی زمینیتر، با رنجی سنگینتر.
رنجی که انسان تجربه میکند، شاید زنگ بیدارباشیست؛
درد، چراغیست در تاریکی، که راه عبور را روشن میسازد.
و تنها با آگاهی، با تسلیم به حقیقتی که در ژرفای وجودمان میتپد،
میتوان از این چرخهٔ تکرار رهایی یافت.
زندگی، میدان دویدن نیست؛
بسترِ فهمیدن است.
و آگاهیست که مرگ را به دروازهٔ عبور بدل میکند.
وگرنه، مرگ، صرفاً تکراریست از تولد در تاریکی.
ما، تا ابد، در زندانی خواهیم ماند که نفهمیدیمش.
در دل تاریکی، تنها یک راه روشن است:
آگاهی.
نه از بیرون، بلکه از درون آغاز میشود.
شناخت هستی، نه با تلسکوپ، بلکه با چشم دل ممکن است.
و این شناخت، از چشمهی خودشناسی میجوشد.
هرکه خود را نشناسد، جهان را نیز درک نخواهد کرد.
و هرکه در آینهی درون ننگرد، در هیچ منظومهای حقیقت را نخواهد دید.
خودشناسی، دروازهایست به سوی هستیشناسی؛
و هستیشناسی، نردبانیست برای صعود؛
صعودی نه فیزیکی، که آگاهانه؛
گذر از قشر هستی به لُبّ آن.
آری، تنها آنان که خویش را دریافتهاند، سزاوار عبورند.
مرگ برای آنان نه هراس، بلکه دعوتیست مهربانانه؛
دعوتی به جهانی دیگر، نه برای فرار، که برای تداومِ آگاهانهترِ وجود.
و آنان که در سطح ماندند، آنان که معنا را وانهادند،
نه مرگ را فهمیدند، نه زندگی را.
و محکوماند به بازگشت، به تکرار، به فراموشی.
اما آگاه، آزاد است.
او از مرگ نمیگریزد، چون میداند:
پایان این زندگی، آغازیست برای درکی ژرفتر از هستی.