ویرگول
ورودثبت نام
Mr_maleklou
Mr_maleklou.
Mr_maleklou
Mr_maleklou
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

(شبی که باید بیاید)

گمان میبرم که اگر روزی مرگ به سراغم بیاید از او هراس نخواهم کرد و با آغوشی باز پذیرایش هستم.
در این حیات چه بوده که مرا پای در بند خود نگاه دارد؟! از مرگ گریزی نخواهم داشت و این مرا مجاب میکند که شبانه روز به او بیاندیشم. ترس دارم، اما این ترس قطعاً و یقیناً از خود مرگ نیست، از درد گریزانم، بر نمیتابم که دردی به جانم باشد و ذره ذره روحم از بدنم جدا شود. دوست دارم که سریع اتفاق بیوفتد و همه چیز به یکباره به پایان رسد.
من در عنفوان جوانی و حتی در سنین نوجوانی به این فکر میکردم که شبی از شب های سرد و تاریک، روحم ترک جسم گفته و به پرواز درآید. همیشه چشم انتظارش هستم و هرگاه مرا دریابد با آغوشی باز و گرم به استقبالش خواهم رفت تا تنم را سرد و رویم را زرد کند.
این نومیدی و این بی حسی نسبت به بقا در من وجود داشته و دارد، در آینده شاید که بهتر شد، نمیدانم چون که آدمی دل به چیز هایی میبندد که میداند برایش ماندنی هستند. برای من هیچ چیز ماندنی نبوده و نیست، هرچه کنم نمیتوانم چیزی را برای خود نگه دارم و از آن محافظت کنم، آنچه که بخواهد برود میرود و حتی به التماس های کودکانه من نیز اعتنایی نخواهد کرد.
نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم، ثانیه به ثانیه که تیک و تاک روی مخ آن عقربه بلند و نازک به گوشم میخورد مثل قطره آبی است که سال هاست از یک نقطه بر روی تکه سنگی چکیده و رد پای خود را روی دل سیاه سنگ جا میگذارد، همینقدر نیز در مغز من این صدا اثر دارد، هر لحظه که میگذرد به مرگ نزدیک تر میشوم، کمی التیام میگیرم اما همین که نمیدانم تا چه وقت این اثر سایشی بر مغزم خواهد بود کمی دل‌نگرانم میکند.
دیگران همیشه میگویند که انسان به امید زنده است...
این جمله برای من خنده دار تر از آن چیزی است که بتوانید تصورش را بکنید. بسیار انسان ها دیده‌ام که فقط زنده اند و لحظه شماری میکنند برای مرگ خویش. جمع کثیری هست که فقط میخواهد عمر خود را بگذراند و به فکر هیچ نیست، نه تفریحی، نه خنده ای، نه یاری، نه باری، و نه هیچ.... فقط زنده اند و نفس می‌کشند و روز خود را به شب میرسانند و دوباره همین دومینو را تکرار میکنند.
صبح ها که برای رفتن به محل کار سوار مترو میشوی کافیست تا کمی در چهره مردم دقت کنی و با تامل نگاه کنی. هیچ چهره‌ای بشاش نیست، لبخندی نمیبینی. مشتی عبوس اخم در هم کشیده با چشمانی خواب‌آلود و با افکاری در هم گره خورده که در حال رفتن سر دومینوی زندگی کسل بارشان هستند و میتوانم شرط ببندم که هیچ یک ازین افراد از زندگی خود راضی نیستند.
اگر از آنها سوال کنی شاید بخواهند در جواب دادن تفره بروند و خود را جدای از این نوع نگرش نشان دهند اما هم خود او و هم ما میدانیم که در ته دلمان، آنجایی که با خود سخن میگوییم و صادقانه ترین وجهه زندگی ماست از این زندگی راضی نیستیم.
زندگی دیگر آن شور و شوق سابق خود را از دست داده و دیگر زیبا نمی‌نماید، اما اگر ما درباره گذشته نیز اشتباه کرده باشیم چه؟! اگر این حس و حال از دیرباز تا کنون در کنج دل های خودمان و پدرانمان بوده باشد! آنوقت باید فکر کرد. عمیقاً باید اندیشید که آیا راهی برای گریز هست یا نه؟!
مسئله این است که انسان بتواند از این چند دهه زندگی با کیفیت خود استفاده کند و لذت زندگی را بچشد. اما چه کرده اند با ما که بهترین دوران زندگیمان شده همه اش درد و رنج؟! چرا دیگر از چیزی دل خوشی نداریم و این فضای آلوده و مسموم جایی برای دلخوشی نمیگذارد؟ دیگر نمیتوان حرفی از تمدن زد و به آن بالید چرا که دیگر از آن تمدن چند هزارساله چیزی باقی نمانده.
فرهنگی مسموم و مریض با انسان هایی که غالباً بازیگرند تا آدم، در یک گستره جغرافیایی گیر کرده ایم و راه گریزی نیست. به کجا میتوان رفت؟ آیا رفتن تمام مشکلات را حل می‌کند؟ در اینجا بشر را نه به عنوان یک بشر بلکه به عنوان یک ماشین میبینند، هیچ کس به تو عشق و محبتی بی دریغ عطا نمیکند و همه فقط سود خودشان را میبینند. یکی به دنبال پول، دیگری به دنبال توجه، آن یکی میگردد تا بدبختی را پیدا کند و از خونش شهد احساساتش را بمکد و او را بکشد و رها کند.
همه به دنبال کمال اند، چیزی که خودشان از آن بیخبرند و خود را ملزم به داشتن آن نمیدانند. فقط دیدگانشان بقیه را میبیند و از اطرافیانشان توقعات آنچنانی دارند. برایم سوال است که اینان خودشان با خود به فکر نمیروند یا با خود هیچ وقت روراست نیستند که روزی یا شبی در گوشه کنار خلوت خود از خود بپرسند که اصلا تا به حال به چه کاری آمدنده اند یا چه دردی از کسی دوا کرده اند یا اصلا به درد چه چیزی میخورند؟!
بی اغراق باید بود و باید پای صداقت را محکم بر زمین کوبید و نشست تا با خود به راحتی رسید. شهامت میخواهد قبول اینکه ما هیچ نیستیم، ما جز تکه گوشت هایی به هم چسبیده و ناچیز و بی دفاع در برابر همه چیز، هیچ نیستیم. این فقط اعمال و رفتار ما با آدم هاست که عیارمان را معلوم میکند، تا به حال به این فکر کرده ای که باعث شکستن چند دل شدی؟ آیا اصلا اندیشیده ای که تا به حال شده کسی را بتوانی از اعماق وجودش خوشحال کنی؟ آیا شده که کسی را عاشقانه و بی هیچ چشم داشتی دوست بداری؟
این ها سوال های پرتکرار شب های من است.

وقتی می‌بینم که هیچ نیستم و هیچ نکرده ام و از هیچ آمده ام، وقتی مییینم که هیچ دلبستگی ندارم و هیچ کس را دوست نمیدارم و هیچ علاقه ای به تمایلات دنیا ندارم، مرگ در منظرم خوش رنگ مینماید و من پیوسته به او فکر میکنم. باشد تا شبی از شب های سرد زمستان، وقتی که در لا به لای پتوی نرمینم آرام گرفته ام به سراغم بیاید و این آرامش را در من ابدی کند.

.تمام_

لذت زندگیمرگنویسندهداستاننهیلیسم
۶
۴
Mr_maleklou
Mr_maleklou
.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید