Mr_maleklou
Mr_maleklou
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

نفس های بی‌نشانه

و گاهی چه بی‌بهانه دلت هوای رفتن میکند، از آن مدل رفتن ها که دیگر برگشتی در پی‌اش نباشد، رفتنی همیشگی...
جایی در سکوت و تاریکی، جایی در مرز نگرانی و آرامش، نقطه ای از هستی که همه از آن بیخبرند...
در غروب جمعه ای دلت مغزت را پس میزند و از خدا مرگ میخواهد، آرامشی ابدی طلب می‌کند و این حق ماست، حق هر انسانی که بر روی این کره خاکی قدم نهاده، حق هرکسی که بی اذن و اراده خویش پا در ورطه هولناک زندگی گذاشته و تمام غم های عالم نشسته بر شانه هایش
به راستی که روزی نامعلوم همه ما به حقمان خواهیم رسید
و گاه، در آن خلأ میان تپش‌های بی‌هدف قلب و نگاه‌های بی‌فروغ، روح آدمی خود را گم می‌کند. در انتهای یک جمعه‌ی خاکستری، جایی میان نور نارنجی خورشیدی که پشت افق خسته می‌میرد و صدای بی‌رمق اذانی که از دور می‌آید، چیزی درونت فرومی‌ریزد…
نه از جنس غم، نه از جنس ترس، بلکه چیزی عمیق‌تر، مثل آگاهیِ ناگهانی از پوچی مطلق هستی.

آنجاست که «مرگ» دیگر هیولای سیاه‌پوش قصه‌های کودکی نیست، بلکه چهره‌ای دارد آشنا، آرام، حتی مهربان.
او تو را نمی‌بلعد، بلکه در آغوش می‌گیرد.
نه با خشونت، بلکه با لطافت نسیمی که شمعی را خاموش می‌کند، بی‌درد، بی‌فریاد.
و تو، میان آن آغوش، برای نخستین بار احساس راحتی می‌کنی؛
مثل افتادن در بستر نرمی که قرن‌ها دنبالش بوده‌ای...

مرگ، آنجا که دیگر همه چیز بی‌معنا شده، مفهوم می‌بخشد.
مرگ، آن لحظه‌ای‌ست که تو می‌فهمی شاید تمام این بی‌قراری‌ها، فقط برای رسیدن به او بوده؛
به سکوتی مطلق، اما صلح‌آمیز.
به جهانی که در آن، هیچ دستی دیگر زخمی نمی‌شود، هیچ نگاهی قضاوت نمی‌کند، و هیچ دلی از رنج لبریز نمی‌گردد.

و بعد، چشم که می‌بندی، مرگ را در شکوفه‌های سفید گیلاس می‌بینی،
در موج آهسته‌ی دریا،
در انحنای نور در سحرگاه،
و در فاصله‌ی بی‌انتها میان دو ستاره خاموش.
می‌بینی که مرگ، نه پایان جهان نیست، بلکه نجات آن از آشفتگی‌ست؛
پایان بی‌ثباتی و آغاز توازن.
در هر شکستن، مرگ است که آرام می‌گیرد،
در هر رویش، مرگ است که نظاره می‌کند.

و شاید، همین‌جا باید پذیرفت...
شاید باید دانست که این هستی، فقط با مرگ معنا می‌گیرد؛
و آنکه مرگ را بفهمد، زندگی را نیز بهتر خواهد زیست.
و چطور می‌توان از مرگ گفت، بی‌آنکه از زندگی ننالید؟
چه‌گونه از آرامش سخن گفت، اگر دل، قرن‌ها در تب و تاب بی‌قرار نبوده باشد؟
ما، فرزندان زخم و خستگی‌ایم...
نسلی که پیش از آنکه لبخند را بشناسد، طعم اشک را مزه‌مزه کرده.

در کوچه‌های کودکی‌مان، عروسک‌ها خاکی بودند و بازی‌ها بی‌صدا.
در مدرسه، جای یاد گرفتنِ رویا، یاد گرفتیم چگونه بترسیم.
در خانه‌ها، سقف‌هایی بود که فقط بر سر خیال‌های‌مان آوار می‌شد.

و حال، در این میانه‌ی عمر، دستان‌مان خالی‌تر از همیشه است.
نه از طلا، که از امید.
نه از خواسته‌ها، که از توان خواستن.

کدام شادی، جز خواب‌های کوتاه میان دردها، مهمان این دل خسته شد؟
کدام طلوع، بی‌سایه‌ی اندوه سر زد؟
کدام تبسم، از میان چین‌های چهره‌مان بی‌دغدغه عبور کرد؟
هیچ‌کدام.

ما آن‌قدر در دلِ طوفان‌ها بودیم که دیگر صدای امواج را نمی‌شنویم.
دیگر نه به ساحل امید فکر می‌کنیم، نه به نجات.
فقط می‌خواهیم این کشتی، هرجا که می‌رود، لااقل دیگر تکان نخورد.
شاید به‌همین دلیل است که دلمان مرگ می‌خواهد؛
نه به‌خاطر نفرت از زندگی،
بلکه به‌خاطر فقدان زندگی در آنچه به نام «زیستن» به ما تحمیل شد.
ما آن‌هایی هستیم که هنوز زنده‌ایم،
اما دیگر نمی‌دانیم چرا…
و شاید همین پرسش ساده، آغازی باشد برای سفری بی‌نقشه.
سفری که نه راه دارد، نه مقصد؛ فقط رفتن است،
فقط جستجو.
شبی، وقتی همه خواب بودند و چراغ‌ها، آخرین نفس‌هایشان را در تاریکی می‌کشیدند، نشستم به تماشای خویش.
نه در آینه، بلکه در آینه‌ای عمیق‌تر، تاریک‌تر، جایی میان خاطرات فراموش‌شده، اشک‌های فروخورده، و سوال‌هایی که هیچ‌وقت جرئت پرسیدنش نبود.
پرسیدم: چرا هنوز هستم؟
پاسخی نیامد.
تنها صدای ضعیفی از دور، انگار از انتهای جانم گفت:
چون هنوز نفَست بوی درد می‌دهد، نه تسلیم...
شاید ما در جستجوی معنا نیستیم؛
ما در جستجوی «تأیید زخم‌هایمان» هستیم.
می‌خواهیم کسی، چیزی، حتی خدا... بگوید: «آری، سخت بود، حق داری این‌گونه خسته باشی.»
و وقتی پاسخی نمی‌رسد،
ما خودمان را مرور می‌کنیم، از نو، با دستانی لرزان.
و در این مرور، گاهی چیزی پیدا می‌شود؛ نه امید، نه نجات…
بلکه درک.
درکی خاموش، اما آرامش‌بخش.
درکی که می‌گوید: «همین‌که دوام آوردی، کافی‌ست.»
در این لحظه است که مرگ دیگر آرزو نیست،
بلکه فقط واقعیتی‌ست که منتظر است…
اما دیگر با آن شتاب نمی‌رویم به سویش.
دیگر از آن نمی‌خواهیم، بلکه می‌دانیم روزی خواهد آمد،
همان‌قدر زیبا، همان‌قدر صبور.
و تا آن روز، ما فقط می‌نویسیم…
با زخمی باز، اما قلمی که دیگر از درد نمی‌لرزد،
بلکه با آن درد، شعر می‌سازد، قصه میگوید و هنر می‌آفریند.

مرگداستان کوتاهکتابنویسندهنهیلیسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید