در دل تاریکی، معنا پیدا کردم. اتاقی بی نور و خالی... خالی از هر حس و نجوا... . گویی هیچ نبود؛ نه کالبدی داشتم نه اختیاری. به راستی که من هیچ نبودم و هیچ نمیدیدم و هیچ نبود. کوچکترین فرکانسی از نور یا صوت نبود.
کمی گذشت و انفجاری در درون من جان گرفت. انفجاری با صوتی بسیار شدید و زننده... هیچ چیز جز ارتعاش نور و صدا نمیدیدم. گم شده و بی اختیار بودم. انگار وارد یک جای جدید میشدم... یک اتاق! اصلا مگر قبلش جایی بودم که اسمش را وارد شدن بگذارم؟
من متولد شدم. نطفه ای حاصل از شهوت یک مرد و یک زن نبض گرفت و جان را از آن خود کرد. او وارد یک اتاق تاریک دیگر شده بود؛ اما حاله ای شیری رنگ و پاک از نور، اتاق را نمایش میداد. گوشه اتاق تعدادی اسباب بازی دیده میشد. طرف دیگر، تعدادی عکس از من بر روی دیوار به چشم میخورد. صداهایی نیز در گوشه دیگر اتاق به تصویر آمده بودند. صدای لالایی مادر... صدای شعر های کودکانه... صدای خنده های خویش... .
دیوار مقابل به دیدگانم، یک در بود. دری که دستگیره ای نداشت. آن در را تنها زمان، باز میکرد. زمان آن را باز کرد و من بار دیگر یک تحول آمیخته از جریان های صوتی بلند و انفجاری خیره کننده را شاهد بودم... . گویی زمان من را به سوی اتاق جدید هول میداد.
وارد اتاق جدید شدم. اتاق نوجوانی... . این اتاق کمی پرنور تر شده بود و اتاق بهتر دیده میشد؛ اما همچنان تصویری کامل و مشخص از اندازه و شکل اتاق به چشم نمیخورد. زمین اتاق، جای فرش اتاق کودکی، خرده ریز هایی آز آیینه هایی شکسته بود. آیینه هایی با تصویری از آدم های مختلف که در دوران نوجوانی با آنها آشنا شده بودم... گویی هر کدام در سرمای شدید مرگ پوسیده بودند... بخاری از گرمای مجازی که از دهان های سردشان، روی آیینه انعکاس کرده بود... . آنها نمرده بودند، آنها در اتاق من مرده بودند. و این خرده ها با خون عشق من به هر کدام از آیینه ها، آمیخته و ترکیب شده بود. در طرف دیگر اتاق، نوایی از امید و آرمان به شکل یک گل درآمد. گلی که به من کمک میکرد تا با زمان، همزمان شوم... .
گذشت و وارد اتاق جوانی شدم. اتاقی که حاله نور، قوی تر شده بود. خرده شیشه های کف زمین بیشتر تر از پیش شده بود. قسمتی از این درد را با کریستال های اشک به قالب های یخی بزرگ درآوردم. آن قالب های یخی را کنار قالب هایی که از قبل ساخته شده بودند، نهادم. مثلا یکی از آنها: صدای مهر و محبت مادر در ظرفی از یخ های سرد، حبس شده بود. دیگری: تصویر آغوش پدر درون قالب یخ... . آنها اتاق را سرد تر میکردند و حس را ضعیف تر. اما کمی که گذشت، عشق را تجربه کردم؛ او همچون فرشته ای نجات، اتاق را کمی گرمتر کرد. تا که دمای آنجا کمی متعادل تر شود.
هر چه میگذشت، به قالب های سرد و بیروح که زمانی هر کدام عامل حیات بخش به گل امید من بود، بیشتر میشدند اما همزمان شعله عشق آنها را کمی خنثی تر میکرد.
زمان، در جدید میانسالی را باز کرد و من وارد اتاقی بی روح تر و عمیق تر شدم. عقربه ساعتی را میدیدم که از یخ تشکیل شده و یکنواختی را به من گوشزد میکرد. قالب های یخی قسمت بزرگی را پر کرده بودند... دیگر جا برای نفس کشیدن هم نبود! اما عشق بود که نفس را به من هدیه میداد. این شعله عشق در میانسالی با صاحب فرزند شدن من، قوی تر شده بود و شاید همین عامل تنفس من شده بود.
اتاق بعدی؛ اتاق کهنسالی. اتاقی که دیگر هیچ قالبی را نمیشد اضافه کرد و من در گوشه ای از اتاق، خود را با چرتمه زدن به اندازه یکی از آنها در آوردم و منتظر تغییری با لطف زمان شدم. به انتظار نشستم. با صدا های به شکل یخ درآمده در اتاق حرف میزدم تا حوصله ای اندک بماند. به قالب های یخ زده از کودکی، نوجوانی نگاه میکردم... نگاهی آمیخته از عشق و حسرت. لحظه های خوب نیز به شکل تنفس و گرما به من «امید به بودن» را میداد.
و اما رسید؛ روزی که به انتظارش نشسته بودم... مرگ! انفجاری ژرف تر و پرهیاهو و در عین حال یکنوا از پشت در شنیده میشد و سپس در باز شد. من دیگر به اتاقی جدید نرفتم؛ یک پرتگاه پشت آن در بود! پرتگاهی در ژرفای نومیدی... ژرفایی به عمق حسرت ها و قالب های یخ در اتاق های زندگی... با سرعتی به اندازه عشق های زندگی بخشی که در اتاق ها داشتم به انتهای این عمق، رهرو شدم. دیگر از شر آن اتاق های سرد و گرم خلاص شدم و مجدد به وضعیت قبل اتاق کودکی درآمدم؛ «نیستی».
این سفر، سفر هریک از ماست. سفری مملوء از عشق و امید و در عین حال، حسرت های مرده و پوسیده در اعماق دل. زندگی همین است... یک لوپ سقوط... یک مقدمه از جنس نیستی به پرتگاهی از زمان، از جنس نیستی.
