ویرگول
ورودثبت نام
پوریا کارگر
پوریا کارگردر جستجوی معنا...
پوریا کارگر
پوریا کارگر
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

گودال

در حاله ای از پرتوی گودال زندگی، دل را آمیخته با عشق، کینه بستیم. تکاپویی درونم از شدت شرارت قلب، ضربان میگیرد و موجب تداوم من میشود. تکاپویی که با سیری متنوع و قاصر از کنترل، دست و پنجه نرم میکند و گاهی طغیان میکند و گاهی ملایمت... .
من در این گودالم؛ همچو دیگران. در جو و احوالات آن سپری میکنم. گناهانی را به دامنْ گیرا میباشم، که از آنها آگاهم. آگاهی از سقوط، هزاران مرتبه دردناک تر از سقوطی است که از روی بی تجربگی و خامی باشد. اما این درد، وقتی در گودال باشی، عشقی است که تو را جوانتر و شاداب تر میکند. تو را روحیه ای کاذب و گذرا وا میدارد. آن را جاذبیم؛ همگی. جز آنها که در صدد قتل خویش اند... .
من آن عشق های کاذب را نمیخواهم. عشق هایی که تمام شدنیست. من دنبال بی نهایت هستم. دنبال عشقی بی انتها... . اما اگر عشق، صورتک دیگری جز چهرهٔ کاذب خویش را دارا نباشد، چه؟ اگر عشق همین باشد، ما معشوقه هایی کاذب هستیم. معشوقه هایی دروغین و از سر وهم. اما وقتی در همین گود زندگی میکنیم، این چرندیات را هدف هایی قرار داده که حتی حاضر به از دست دادن قسمت انبوهی از عمر خود میشویم، تا تنها چند لحظه ای از عمر خویش را در کنار معشوقهٔ خود باشیم!
در گودال که پرسه میزنی، قدرت دیدن واقعیات را از دست میدهی. چشمانت کورسویی از عشق ببیند، خط قرمز هایت محو شده و تو همچون سگی که چند روزی را بی آب سپری کرده، به سوی سراب عشق هادی میشوی. اگر غیر این است پس عاشق نشده ای!
دلایل زندگی شاید اول که در فکرشان بنشینیم، فراوان اند. اما یک دلیل بیش نیست که اگر آن نباشد، چه بسیار خانه هایی که خالی از آدمی شوند. تنها دلیل برای زنده ماندن همین عشق کاذب است. عشق به خانواده... عشق به کار... عشق به اندام مورد نظرت... .
آدمی بی آن، وجود ندارد. اما وقتی شب ها را در تاریکی به تفکر می نشینم، تاسف میخورم؛ متاسف از انتخاب هایی که کرده ام. در آن وقت، من خارج گودال هستم. خارج از هر گونه جو و بی اختیاری ای... .‌ زندگی هم نوعان خود را زیر عدسی ذره بین بررسی میکنم و بهشان میخندم. یک تناوب محدود... صبح، خواب را خداحافظی میکنند و شب، بیداری را... ‌. هر آن کس که ذره ای مایه آزرده خاطری اش شود، نیز با مزاحمت خدافظی میکند. در آخر نیز، همگی با زندگی شان! زندگی ای که این همه با ارزش بود برایشان... چه خداحافظی هایی که مقدمه یک خداحافظی دردناک نشدند... .
سوال من اینجاست که اگر اهل خداحافظی نبودیم چه میشد؟ آیا آن موقع نیز، زندگی پرمایهٔ خویش را ترک می کردیم؟ آیا آن موقع، عشق های واقعی به ملاقاتمان می آمدند؟ یا اینکه فرقی نازل نمیشد؟
من در این گودالم. در این گودالم چراکه لذت های واقعی ام، همین کاذب هاست... در این گودالم چراکه من نیز مانند آنها، اهل ترک و خداحافظی ام... در آنم، چون چاره ای جز کمتر در آن ماندن را ندارم. چه ابلهانست این من!

عشقزندگیادبیاتفلسفهنیهیلیسم
۲
۱
پوریا کارگر
پوریا کارگر
در جستجوی معنا...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید