آدمیزاد اکثرا فرار را به ماندن ترجیح میدهد؛ من هم از این قاعده مستثنی نبودم. فرار را انتخاب کردم و فرسنگ ها از تو و مهم تر از خویش دور شدم.
خودم را جایی حوالی یک تو جا گذاشتم و ایستادم به انتظارِ پیکی از تو، از خویشتنم، تا خبری بیاورد و جانِ بی فروغ و سرمازده ام را در این بیابان سرد و خشک زنده کند.
امید لانه کرده در تک تک سلول های عمقِ وجودم، مرا وادار کرده به آن روز که دستانت را در دست میفشارم، دلگرم باشم. هنوزِ هنوزه آرامشِ جانِ نیمه آرامم را در افکاری می یابم که حضور تو در آن پر رنگ است. سوال این روز هایم این شده "مگر یک خیال چقدر قدرت دارد که بتواند آرامش را هر چند کوتاه مدت، اما به تمام جانم هدیه دهد."
به این فکر میکنم که کاش قبل رفتنم ، چشم هایم را در آستانت جا میگذاشتم و تو به بهانه باز ستاندن امانتی هایم، دنبال راهم را میگرفتی و جایی سد راهم میشدی.
می بینی من تا کجا دیوانه ام؟!
تا آنجا که کور شدن را به بی تو بودن ترجیح میدهم.
اصلا چشم به کار منی که محکوم به ندیدنت هستم، می آید ؟!

تمام شهر بوی غم میدهد. غم نبودن، نداشتن.
انگار سرنوشت تمام قصه ها را به یک درد مشترک دچار میکند. قصه هایی که بدون معجزه، امیدی به پایان خوش آن نیست..