مُرتِژیک
مُرتِژیک
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

من از خانه‌ام فرار نکردم


وقتی داشتم برای اولین بار وسایلم را جمع می‌کردم تا به خانه‌ای که با سه نفر دیگر در اجاره کردنش شریک بودم بروم؛ همه چیز تلخ شد. شروعی تلخ با قهرهای مادرم و نگاه سرسنگین و افسوس بار پدر.

بعدتر وقتی کمی گذشت و دست نوازش‌گر زمان بر روی صورت‌مان کشیده شد، آرام‌تر شدیم. دیگر وقتی می‌خواستم به خانواده‌ام سر بزنم نگران بغض‌های فرو خورده مادرم و درد نهان پدرم نبودم. آنها عادت کرده بودند به نبودم. عادت کرده بودند به داشتن فرزندی که بعد از سن ۲۰ سالگی تصمیم گرفته بود تا امنیت و آسایش خانه را ترک کند و خودش را به دست گرگ‌ها خیابان بسپارد. آنها دیگر به ندیدنم در چند روز متوالی عادت کرده بودند.

اوایل هر روز زنگ می‌زدند تا باهم حرف بزنیم. آدمیزاد نمی‌تواند وصله وجودش همینطور بگذارد و برود، من هم به خاطر نبودنم واجب می‌دانستم تماس‌هایشان را جواب بدهم و حالی‌شان کنم که با رفتنم قرار نیست فراموششان کنم. چند هفته‌ای که گذشت دیگر زنگ نزدند، زنگ زدن هر روزه به زنگ زدن‌های آخر هفته تقلیل یافت. دیگر فقط روزهای آخر هفته که قرار نبود بهشان سر بزنم، زنگ می‌زدند و حالم را می‌پرسیدند. و این یک رابطه دو طرفه بود یکجور شرطی‌سازی انسانی، اگر من زنگ نمی‌زدم آنها زنگ می‌زدند و اگر آنها زنگ نمی‌زند من بودم که تشنه‌ی احوالشان می‌شدم.

حالا دیگر فهمیده بودند که پسرشان با رفتن از خانه قرار نیست فراموششان کند و یا هر نوع خطر دیگری. دیگر مادرم برای هر بیرون رفتنی سوال پیچ نمی‌کرد و پدرم برای هر دیر آمدنی ابروهایش را در هم نمی‌پیچید. آنها متوجه شده بودند که بزرگ شدم و می‌توانم تصمیم بگیرم. آنها دیگر به حرف‌هایم با مدل دیگری گوش می‌دادند. حالا حرف‌هایم وزن‌دار شده بود.


زندگی مجردیتنهاخانوادهمادرپدر
مغزی لوچ که آب برای شستشو پیدا نمی کند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید