یه روز همه چیز رو گذاشت و رفت .فقط رفت .حتی نمیدونست کجا داره میره .حتی نمیدونست چرا داره میره.اگه بیشتر بهش فکر میکرد احتمالا اصلا نمیرفت .
اون روز مثل هر روز بود .بیدار شد .برای چند لحظه به دیوار نگاه کرد و به تمامی سوال های بزرگ زندگیش فکر کرد . شاید نمیشه گفت بیدار شد چون اصلا نخوابیده بود.یادش نمی اومد اخرین باری که خوب خوابیده بود کی بود .بعضی از ادم ها فکر میکنند زندگی یعنی فقط زندگی کردن ،روز تلاش کردن و به جای رسیدن .روز ها رو سخت کار کردن .بعضی از ادم ها فکر میکنند خواب بخشی از زندگی نیست .وقتی میخوابی کاری نمیکنی پس اهمیتی نداره اما فقط باید از درون نابود بشی تا متوجه بشی چقدر خواب قشنگه .چقدر خواب خوب پر اهمیته .
پس بگیم از شب به روز رسید ، نشست و به دیوار نگاه کرد .اتاقش بزرگ نبود اما عملا کوچیک هم حساب نمیشد.ارزو داشت پنجره اتاقش به سمت دیوار ساختمان رو به رو باز نمیشد .خودش نمیدوست و توجه نمیکرد حتی با وجود همه ناراحتی هاش هنوز یه آرزو داشت .اینکه ساختمون رو به رو برای حداقل چند وقت خراب بشه تا اون بتونه اون ور ساختمون رو ببینه .خیابون ،ادم ها و زندگی ها رو .خودش رو از تخت بیرون کشید .با تمام توانش خودش رو از تخت بیرون کشید .نفس عمیقی کشید و گفت امروز فرق میکنه .به سمت آشپزخونه رفت و شروع به خوردن صبحونه کرد .پنیر و گردو .با خودش تکرار کرد ،امروز فرق میکنه .مادرش از راه رسید نگاهی به پسر درموندش کرد و سلام کرد .البته که دلش میخواست به جای سلام بپرسه امروز فرق میکنه ؟
اره اون روز فرق میکرد .به اتاقش برگشت و دنبال جعبه ی سیگار هاش گشت تا مثل همیشه و طبق روتین روزانه سیگار بکشه .روی تخت میشست و به هیچی و پوچی که توش زندگی میکرد، فکر میکرد و سیگار میکشید .یه بار وقتی توی خیابون داشت سیگار میکشید .درواقع وقتی توی کافه نشسته بود یکی بهش گفت" نکش جون .ذره ذره خوردت میکنه .جونی هنوز "با خودش فکر کرد جونم هنوز ؟خورد میشم ؟و بعد وارد زندان تفکراتش شد و دیگه هیچ وقت به اون کافه برنگشت .درواقع ترجیح داد وقتی داره ذره ذره خودش رو خورد میکنه جلوی چشم بقیه نباشه .این موضوع که به هرحال مردم نگران حال اون نیستند بلکه صحنه های دلخراش حالشون رو بد میکنه زیاد توی سرش میچرخید .اون روز فرق میکرد.دلش میخواست بره بیرون یه آتیش به پا کنه و درست وسط آتیش وایسه .یه لبخند درست بعد از ماه ها روی لبش نششت .اون روز فرق میکرد .
اخرین دود سیگار که از وجودش بیرون رفت به در اتاقش نگاه کرد .بعد در خونه رو تصور کرد و بعد در کل ساختمون. یک لحظه بود که تصمیم گرفت میخواد بره .بلد شد و از اولین در عبور کرد.حتی خدافظی نکرد . بعد در خونه رو باز کرد و دومین در رو پشت سر گذاشت .حالا نوبت در سوم بود .از پله ها پایین رفت .همیشه از آسانسور میترسید .همیشه از گیر افتادن میترسید .به در رسید و رفت .
مستقیم حرکت کرد .نمیدونست کجا میره .با این حال که افراد خونه فکر میکردند تا سوپر محل میره و برمیگرده اما به سوپری که رسید باز هم مستقیم رفت .باز لبخند به سراغش اومد ،اگه همین راه رو مستقیم برم به کجا میرسم یه دیوار یا یه در .اون روز فرق میکرد .بالاخره دیوار دور خودش رو شکست و حالا نوبت بقیه دیوار ها بود .هنوز برنگشته .شاید هنوز داره راه میره تا ببینه به کجا میرسه .درسته که ما دلتنگ ، نگران و عصبی هستیم .بعضی روز ها توی مترو شروع میکنم به نگاه کردن ادم ها تا شاید نگاهم به نگاهش بیوفته .اما با تمام این ها فقط امیدوارم حداقل هنوز حرکت کنه .امیدوارم دنبال این باشه که اون مسیر مستقیم به کجا میرسه و حرکت کنه.