دقیقا نمیدونم علاقم به بستنی از کی شروع شد .نمیتونیم اون لحظه ی اولی که بستنی خوردیم رو به یاد بیاریم اما حقیقتا دوست دارم بدونم منه کوچولو وقتی اولین بار اون شیرینی خوشمزه رو میخورده چه حسی داشته .
کلا خوردنی و غذا بخش مهمی از زندگی من و خاطرات منه.کلی عکس غذا و دسر و شرینی توی گوشیم دارم اونقدری که از خودم انقدر عکس ندارم .خیلی از روابط دوستانم بر پایه غذا ایجاد شده و ادامه پیدا کرده .اما اینکه خود بستنی کی انقدر برای من مهم شد شاید برمیگرده به زمانی که از خودم و تصمیم هام خسته بودم .همه توی زندگیشون یه سری تصمیم های اشتباه میگیرن .تصمیم های اشتباهی که باعث میشه مسیر زندگیشون عوض بشه .تصمیم های اشتباهی که خودمون رو بخاطرشون سرزنش میکنیم .تصمیم های اشتباهی که باعث میشن فکر کنیم دیگه نمیخوایم توی این دنیا باشیم.من وقتی به این تصمیم های اشتباه پی بردم که از خانواده دور شدم و بیشتر این فرصت رو داشتم که بفهمم من توی زندگی مسئول خودم .در کل از بچگی ادم مستقلی بودم اما اهمیت بعضی از تصمیم ها و مسئولیت ها رو درک نکرده بودم .توجه به سلامت خودم .توجه به مسیر زندگی خودم .از خودممیپرسیدم با زندگیت چیکار میکنی و چرا هیچ تصمیم درستی نمیگیری.داستان شکنجه های من توسط خودم تا جای ادامه داشت که دوست داشتم محو بشم .شاید فکر کنید چرا دوست نداشتم بمیرم و دوست داشتم محو بشم خب برای جواب به این سوال به این نوشته گذشتم توجه کنید:
چرا محو شدن؟
یه خواسته ی مهربانانه و دور از دسترسه.
انگار برای همه ادم ها زندگیت انقدر ارزش قائلی که دلت نمیخواد ناراحتیشون ببینی .نمیتونی حتی تصور کنی غم دارن اونم بخاطر ناراحتی تو
درواقع این وسط همه مهمن جز خودت برای خودت . از تموم وجودت بیزاری .
اره خلاصه توی این دورانی بودم که ممکنه خیلی ها نه یک بار بلکه چندین بار توی طول زندگیشون باهاش رو به رو بشن .اصفهان پیش خاله ها و دختر خاله هام بودم و توی اتاق اخر اون ها یه جا روی زمین داشتم .اون اتاق دوتا پنجره داشت .یکی از پنجره ها به سمت کوه صفه بود و یکی دیگه از پنجره ها به سمت خونه ها .پاییز بود و هوا سرد بود و پیگیر کار های دندون پزشکی بودم .اون دوران واقعا برام لحظه های سختی بود .نمیگم خود لحظه خیلی سخت بوده ،نه نسبت به اتفاق های که برای ادم ها میوفته خیلی شرایط سختی نبود فقط من توی گرداب ذهنی خودم گیر کرده بودم .شاید اونجا بود که علاقه بیش از اندازه من به بستنی شروع شد .
وقتی توی چهارباغ قدم میزدیم تا به میدون برسیم و اونجا بستنی میگرفتیم و میخوردیم .وقتی مزه ی شکلات و نرمی بستنی رو حس میکردم برای یه وقفه زمانی خوشحال بودم که زندم .خوشحال بودم که اونجا هستم و خوشحال بودم که بستنی داشتم . از اون روز ها به بعد بستنی جایگاه خاصی برام پیدا کنی.هر موقع عصبی میشدم ،ناراحت میشدم ،خسته میشدم از اینکه چرا اینجوری زندگی میکنم میرفتم و یه بستنی میگرفتم .یه جا پیدا میکردم و با تمام وجودم از اون بستنی لذت میبردم .دوباره با خودم فکر میکردم درسته خراب کردیم ،خیلی هم خراب کردیم ولی بستنی داریم ،بیا ازش لذت ببریم و برای چند لحظه به چیزی فکر نکنیم .
پ.ن
شما چیزی دارید که برای یه لحظه شما رو از زندگی جدا کنه و حس خاصی بهتون بده ؟