مائده جون
مائده جون
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

که اینطور

من فرزند مهاجر هستم ، نه از اون مهاجر های که وقت صرف میکنند و زبان مکان مقصد رو یاد میگیرند ‌،نه .از این خبر ها نبود .اونها کار رو پیدا کردند و وسائل رو جمع کردند و به سمت مقصد به راه افتادن .مقصد کجا بود ؟ یه جای وسط کوه ها و نرسیده به دریا .مامانم اون روز خیابون ها رو نشون میداد و میگفت :"اون موقع ها که اومدیم اینجا ،خیلی با الان فرق داشت . تقریبا یه شهر کوچیک بود ،شاید حتی کوچیک تر از شهر ،ولی وقتی رسیدیم با اینکه از همه جا دور بودم با خودم گفتم ،خدایاشکر اینجا یه خونه دارم .مامان تعریف میکرد که :"اون وقت ها بابات خیلی دلش برای خانوادش تنگ میشد ،با ماشین می اومدیم ته ته شهر ، جای که دیگه هیچ ابادیی نبود ،فقط یه درخت بود .یه درخت که شده بود مرز نهایی .می‌اومدیم پای درخت میشستیم و فکر میکردیم کی این جاده رو ادامه میدن تا مسیر کوتاه تر بشه .تا رسیدن به خانواده اسون تر بشه ." سفر های که برای دیدن خانواده هاشون بود برای من داستانی متفاوت داشت .تفریحی بود از دیدن ادم های که میشناختمشون ،دوستشون داشتم ولی میدونستم فقط ۲ روز میتونم باهاشون بازی کنم .بچه که بودم عاشق محل زندگیمون بودم .اونقدر دوستش داشتم که دوست داشتنم تبدیل به نوعی غیرت شده بود .کسی حق نداشت از شهر من بد بگه. بله شهر من ،حتی به خوبی به یاد میارم که بابام میگفت "این بچه جمی ها "،من‌ به خوبی به یاد دارم که از این قضیه خوشحال بودم .جمی بودن برای من افتخار بود .بزرگ تر که شدم بیشتر متوجه شدم که ما مهاجر هستیم و اشنایی بیشتر سبب شد پاسخ به سوال شما کجایی هستید طولانی تر بشه .

"خب من جمی حساب میکنم خودمو "

_نه حالا کجایی هستی واقعا

این سوال باعث میشد اهی بکشم و داستان رو تعریف کنم و در اخر بگم "اصلا همه ایران سرای من است "بعد ها نوع جمله هام عوض شد .اول میگفتم همه ایران سرای من است و بعد می اومد و تعریف میکردم تا برسم به "خب من خودمو جمی حساب میکنم" .

امروز وقتی پای ظرف شویی کنار مامان ایستاده بودم و داشتیم از قسمت جدید اکنون حرف میزدیم ،مامان گفت "این بوشهر ها هم کلاس خالی هستنا ،ولی مردمون خیلی خوبی هستن ."

به تمام جنوبی های اطرافم فکر کردم .تمام دوستام .چه اونهایی که سر اتفاق های کوچیک و بزرگ دیگه دوستام نبودن و چه اونهایی که هنوز بخش بزرگی از زندگیم هستند .بعد گفتم:

_اره خیلب خون گرم هستند .باحالن و مهربون .

حالا این سوال توی سرم پخش شد .انگار که مسئول اصلی مغز پشت میکروفن رفته باشه و بلند پرسیده باشه.

"ایا ما هم باحال و خونگریم؟ ما هم جنوبی حساب میشیم ؟ ما هم مثل اینا هستیم ؟ "

جوابی به شکل ناخوداگاه توی سرم شکل گرفت ."من فرزند مهاجرم "

ماهی میخنده یا ناراحته ،
ماهی میخنده یا ناراحته ،


شهردرختاکنونبوشهرداستان
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید