شادی واقعی چیه؟
شادی واقعی چیه؟
خواندن ۱ دقیقه·۱ روز پیش

مادر؟

امروز هم مثل روزهای دیگه است.
همیشه اذیتم می‌کنند. اصلاً درکشان نمی‌کنم من که کاری به کار آنها ندارم. می‌گویند به خاطر اینکه مادر و پدر ندارم نباید پیش آنها بروم. آخر این چه ربطی دارد؟
به من گفتند فردا لب دریاچه آنها را ببینم، اما شک دارم ممکن است تله باشد.
مادرم همیشه به من می‌گفت شجاع باش، اما او هیچ وقت کنارم نبود. به هر حال من به آنجا رفتم؛ جلویشان ایستادم و آنها من را به داخل دریاچه هل دادند.
تلاش کردم. کمک خواستم. اما فایده‌ای نداشت. دیگر خسته شدم، حتی نمی‌خواهم برای بیرون آمدن از این شرایط دست و پا بزنم. نفسم کم کم می‌رود.
تمام خاطرات و زندگیم آرام به یادم می‌آید. همه به جز مهم‌ترینشان یعنی مادرم. صورتش، صدایش و گرمای دستانش، هیچ یک را به یاد نمی‌آورم.
تنها چیزی که می‌خواهم دیدن دوباره صورت اوست.
همینطور در حال غرق شدن هستم و می‌بینم که آنها از بالای دریاچه به من می‌خندند. می خندند تا وقتی که یک نفر دوان دوان به داخل دریاچه می‌پرد. باورم نمی‌شود. فکر می‌کنم شاید مرده‌ام یا توهم زده ام. در این شهر هیچکس به کسی کمک نمی‌کند.
اما آن زن به طرف من شنا می‌کرد دیگر نا و نفسی نداشتم. چشمانم بسته شد.
بعد از آن که موفق شدم چشمانم را لحظه‌ای به سختی باز کنم، دیدم زنی پریشان حال و گریه کنان بالای سرم نشسته است.
خیلی زیبا و درخشان است.
حس آشنایی خاصی با او دارم. یعنی واقعاً ممکن است که او...
با نگرانی اما خوشحالی می‌گوید: دخترم! حالت خوب است؟
و من زیر لب می‌گویم........
و آسوده و همراه با لبخندی بر لب چشمانم را برای همیشه می‌بندم.

همیشه رو به جلو حرکت کنید و افکار منفی و استرس را خرج رسیدن به موفقیت و چیزی که شما را از ته قلب شاد می کند، بکنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید