ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

دیوِ ساعت مچی

روز فارغ التحصیلی ام بود. بعد از مدت ها درسم را تمام کرده بودم. از رشته ام خوشم نمیامد برای همین هم تمام کردنش خیلی طول کشیده بود. هر کسی برایم هدیه ای آورده بود. آنقدر طولانی شده بود که شهره ی عام و خاص شده بودم در دانشگاه. به عنوان پیر دانشگاه می شناختنم. هم دوره ای هایم چند سال زودتر فارغ التحصیل شده بودند و هر کدام مشغول کاری بودند. ولی من گیر کرده بودم. وقتی چیزی را دوست نداری گیر میکنی دیگر. نمی توانی تمامش کنی. درجا میزنی.

برای آن روز دوست های صمیمی ام را دعوت کرده بودم تا بالاخره این اتفاق مبارک را به چشم هایشان ببینند. البته نرگس هم بود. کسی که دوستش داشتم. کسی که به پایم مانده بود تا بالاخره به خواستگاری اش بروم و با هم ازدواج کنیم. بهانه ام برای به خواستگاری اش نرفتن همیشه این بود که تا درسم را تمام نکنم نمی توانم به خواستگاری اش بروم. او فوق لیسانسش را هم گرفته بود و با وجود دو سال کوچکتر بودنش دانشجوی دکترا بود ولی من تازه داشتم لیسانسم را میگرفتم.

لباس های فارغ التحصیلی ام را پوشیده بودم، کلاه ابو علی سینا بر سرم و صدایمان کردند و رفتیم بالا و مدارکمان را گرفتیم و دست زدند برایمان و کلاه هایمان را به آسمان انداختیم و تمام شد. بعد از تمام شدن مراسم به رستوران گلایل رفتیم تا به بچه ها سور بدهم. هر کسی چیزی سفارش داد. یکی چلو کباب برگ، دیگری کوبیده آن یکی بختیاری نرگس ماهی سفارش داد و من هم سوپ و سالاد سزار. رستوران هم غذای ایرانی داشت و هم غذای فرنگی و فست فودی. تا غذا را بیاورند دوستان هدیه هایشان را گذاشتند روی میز.

ولی نرگس چیزی روی میز نگذاشت. سرش را آورد کنار گوشم و گفت : «هدیه ی من سریه» بعد دستش را توی جیب کتم کرد و چیزی تویش گذاشت.

بعد از چند دقیقه توی جیبم دست کردم. یک جعبه بود. بعد از ناهار. وقتی داشتم می رساندمش خانه درش آوردم. بازش کردم. یک ساعت خوشگل با عقربه های عجیب و غریب بود. شبیه این ساعت های سه زمانه بود. ولی یک عقربه اش ساعتگرد می چرخید دیگری پادساعتگرد و ثانیه شمارش در خلا برای خودش بازیگوشی میکرد. تاریخ شمارش هم عدد صفر را نشان میداد. به نرگس نگاه کردم. ازش پرسیدم: «چرا ساعته اینجوریه؟»

خندید و چشمکی بهم زد.

-چجوریه؟

-عجیب غریبه

-خب چون ساعت جادوییه

-جادویی؟

-آره .. جادویی

-چیکار میکنه یعنی؟

-از یه سمساری خریدمش. مغازه دار می گفت زمان رو میتونه به عقب برگردونه.

-خب به چه درد من میخوره؟ خیلی بهم خوش گذشته که باز برگردم به عقب؟

-خب می تونی برگردونیش به عقب تا این فرصتایی رو که از دست دادی بدست بیاری

خندیدم. شاید میخواست که برگردم به گذشته و رشته ی دلخواهم را بخوانم و زودتر درسم را تمام کنم و به خواستگاری اش بروم. به من لطف داشت. من آن قدرها هم خوب نبودم. ولی خب دوستم داشت دیگر. خوش بحال من که کسی را داشتم که دوستم داشته باشد. کسی که به پایم بماند. پرسیدم:

-خب حالا چطور کار میکنه؟

-روی یک تکه کاغذ نوشته ام. حالا عجله نکن. بعدا سر فرصت انجامش بده.

-خب کاغذ رو رد کن بیاد!

کاغذ را به من داد. نوشته بود دکمه مربوط به تنظیم کردن ساعت را به بیرون بکشید بعد سه دور ساعتگرد بچرخانید پنج دور پادساعتگرد. دو تا دکمه ی دیگر روی بدنه ساعت را با هم فشار دهید. چشم هایتان را ببندید و به زمانی که میخواهید به آن برگردید فکر کنید. به گذشته بر میگردید. نرگس را دم خانه شان پیاده کردم و رفتم خانه. مامان بابا نبودند. رفتم توی اتاقم. طبق همان دستورالعمل روی کاغذ عمل کردم. ولی به چند سال پیش میخواستم برگردم؟ نمی دانستم.

چشم هایم را باز کردم. توی اتاقم نبودم. گویی در مکان جدیدی فرود آمده بودم. دیوارها کاه گلی بودند. لباس هایم عوض شده بودند. لباس های نمدی سفید. کفش نداشتم. گیوه به پایم بود. تا بحال همچین جایی نرفته بودم. برایم جدید می نمود. درهای اتاق خیلی بلند بودند. چهار پنج متری بودند به نظرم. بلند شدم تا از پنجره بیرون را نگاه کنم. به بیرون نگاه کردم. گاوها زمین ها را شخم می زدند و اسب ها برای خودشان می دویدند و شیهه میکشیدند. معلوم نبود به چند سال قبل بازگشته بودم؟ آمدم از در بیرون بروم که به داخل اتاق توسط نیرویی غیب هل داده شدم. دودی سیاه به داخل اتاق وارد شد. صدایی مخوف و ترسناک اتاق را پر کرد.

-کجا میخواهی بروی؟

ترسیده بودم. صدا از کجا می آمد؟ آن دود چه بود؟ چرا نمی توانستم از اتاق بیرون بروم؟ چرا آن دود دور اتاق می چرخید و از اتاق خارج نمیشد؟ در دلم جواب آن صدا را دادم

-میخواهم بروم بیرون.

صدا دوباره بلند شد.

-عجله نکن. خواهی رفت.

-اینجا کجاست؟

-مگر نمی دانی؟

-از کجا بدانم. من میخواستم به گذشته ام برگردم. نه به اینجا.

-ها ها ها .. اول ازینجا باید عبور کنی تا درِ گذشته به رویت باز شود.

-خب .. اینجا کجاست؟

-اینجا.. قلعه ی دیوها .. ها ها ها

خنده ای شیطانی فضای اتاق را پر کرد. دیوارها لرزیدند. سردم شد. قلبم به تپش افتاد. با خودم گفتم این هم از هدیه ی نرگس خانوم. حالا چه غلطی بکنم؟

صدا جواب داد

-هیچ غلطی. فقط بنشین و تماشا کن

-چه چیزی را تماشا کنم؟

-نتیجه ی تغییراتی که میخواستی در گذشته ات بدهی را

دود به سمتم هجوم آورد و از راه دهانم وارد وجودم شد. چشم هایم بسته شد. تصاویر از ذهنم می گذشتند. رشته ام را عوض کردم. در رشته ام موفق بودم. با دختری زیبا آشنا شدم. نرگس را پیچاندم و با آن دختر ازدواج کردم. داشتیم توی جاده ی شمال به سمت ویلای پدر زنم می رفتیم .. تصویر ایستاد.

صدا از درونم شروع به صحبت کرد.

-میخواهی بقیه اش را هم ببینی؟

نمی دانستم. اگر نرگس می دانست که اگر به گذشته برگردم می پیچانمش که ساعت را بهم هدیه نمی داد. دوستش داشتم. او هم عاشق من بود. دلم میخواست از آنجا فرار کنم. ولی چطوری؟ توی مخمصه افتاده بودم.

صدا گفت:

-می خواهی برگردی؟

-بله .. همین الان!

-خوب است! فقط باید هزینه اش را پرداخت کنی

-هزینه اش چیست؟

-باید چیزی را ازت بگیریم

-مثلا چه چیزی؟

-جانت را

چرا باید جانم را می گرفت؟ جانم را دوست داشتم پس گفتم :

-نه

-جانش را

-جانش؟ جان که را؟

-جان کسی که به تو این ساعت را هدیه داده

دوستش داشتم پس مخالف کردم.

صدا پرسید:

-چرا؟

گفتم خب دوستش دارم. دوست ندارم جانش را بگیرید

-پس گذشته ات را می گیریم!

با خودم گفتم خب خوب است دیگر. همچین گذشته ی درخشانی هم نداشته م. حرفم را به زبان نیاورده بودم ولی او همه چیز را می شنید. گویی در دلم خانه داشت.

-پس گذشته ت را میگیریم.

با خودم گفتم عیبی ندارد. فدای سرم. دوباره بهترش را میسازم.

دود خندید

-راستی نرگس هم جزو گذشته ات است. او هم از بین می رود.

دود دوباره به سمتم آمد و این بار از دماغم وارد بدنم شد. غش کردم. به هوش که آمدم چیزی به خاطر نمی آوردم. هیچ چیز. آنجا کجا بود؟ اسمم چه بود؟ حافظه ام پاک شده بود. آمدم فریاد بزنم و کمک بخواهم ولی اصواتی نامعلوم از زبانم خارج شدند. حرف زدن را هم فراموش کرده بودم. همه چیز پاک شده بود. بلند شدم ولی به زمین خوردم. چند بار امتحان کردم ولی نتوانستم. راه رفتن را هم فراموش کرده بودم. سینه خیز به سمت آینه رفتم. توی آینه نگاه کردم. صورت بچه ای را دیدم. کودکی ام را. به دوران کودکی ام برگشته بودم. حال باید چه می کردم؟ ساعت را دیدم که کنار آینه بود. آن ساعت لعنتی. باید میشکستمش..همه چیز در آن ساعت حبس شده بود.

دیوداستانداستانکنویسندهروزنوشت
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
اینجا ما قراره بنویسیم درمورد زندگیمون، دنیامون، خیالاتمون.... مهم نیست چطور می‌نویسی. فقط بنویس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید