امیرحسین بهرامی
امیرحسین بهرامی
خواندن ۹ دقیقه·۱۹ ساعت پیش

شاپرک (۳)

هشدار: اگه شاپرک (۱) و (۲) رو نخوندید، برید و به ترتیب اونارو بخونید، چون این قسمت در ادامه اون دو تاست.
https://virgool.io/@mahdibagheri007/%D8%B4%D8%A7%D9%BE%D8%B1%DA%A9-%DB%B1-stwmzspf7bzl


https://virgool.io/@mahdibagheri007/%D8%B4%D8%A7%D9%BE%D8%B1%DA%A9-%DB%B2-jbqwq6aldlm4

«سلام به مسئولین پلیس. من شیرین موسوی هستم. احتمالاً شوهرم فرزاد هم این نامه رو می‌خونه. می‌خوام قبل از اینکه بمیرم بهتون بگم که چه اتفاقی افتاد. به این امید که این قاتل جانی رو دستگیر کنین و انتقام آوای خوشگلم رو ازش بگیرین. اما با اتفاقایی که افتاده و مرگ دخترم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. فرزاد جان می‌دونم منو هیچ وقت نمی‌بخشی. فقط ازت می‌خوام آوا رو ببخشی. اون هیچ گناهی نداشت. اونو دوست داشته باش.
اون روز با آوا رفته بودیم خرید. تو راه برگشت گفتم چند دقیقه بریم تو پارک بشینیم. چند دقیقه که نشستیم، یادم افتاد که غذا گذاشتم رو گاز و الان غذا می‌سوزه. آوا رو برداشتم و دوییدم سمت خونه. آوا ترسیده بود و گریه می‌کرد. رسیدم خونه و آسانسورو زدم. اما آسانسور طبقه ششم بود. یکم منتظر موندم. اما هنوز طبقه ششم مونده بود. خلاصه پیاده پله‌ها رو دویدم. خونه که رفتم دیدم خونه پر دود شده. آوا رو با خریدام زمین گذاشتم و دویدم سمت آشپزخونه. پنجره رو باز کردم و زیر گاز رو خاموش کردم. یه دستمال خیس کردم و تو هوا می‌چرخوندم تا دودا بیرون برن. هودو روشن کردم. قابلمه و تابه رو با دستگیره برداشتم و توی سینک انداختم. هرچی توشون ریخته بودم سوخته بود. داخلشون آب ریختم تا خنک بشن. بعد یه مشما پیدا کردم و غذای سوخته رو توش ریختم.
تو حال خودم مشغول بودم که متوجه شدم دیگه آوا گریه نمی‌کنه. نگاه کردم دیدم کنار خریدام نیست. با خودم گفتم شاید چهار دست و پا رفته اونور داره بازی می‌کنه. خلاصه غذا رو ریختم آشغال و پیش خریدا رفتم و دیدم آوا نیست. خریدارو بردم گذاشتم آشپزخونه و صداش کردم. کل خونه رو گشتم. راه پله رو گشتم. هر کسی که دیدم رد میشه، ازش پرسیدم آوا رو دیده یا نه. دوباره برگشتم خونه رو گشتم. گفتم شاید جایی رو ندیده باشم. به تو زنگ زدم که ببینم تو اومدی ورش داشتی یا نه. وقتی دیدم تو هم برنداشتی دوباره دویدم تو راه پله. همه زنگای طبقه رو زدم. اسمش رو داد می‌زدم. آوامو صدا می‌زدم. اما صداش نمی‌اومد. همه همسایه‌ها و بچه‌هاشون اومدن جمع شدن. هر کس سعی کرد یه جا رو بگرده. تو هم اومدی و ملحق شدی تا بالاخره دخترمو تو اتاقک روشنایی آپارتمان، نابود و بی‌جون پیداش کردن. اونجا بود که من مردم.
تا اینجاشو قبلا بهت گفته بودم. اما فرزاد، باید یه چیزی رو بهت بگم. می‌خوام وقتی این رو می‌شنوی، من زنده نباشم. الانم که دارم اینا رو می‌نویسم، دستام می‌لرزه. فرزاد، من بهت خیانت کردم. اونم با اون حیوون. اون حیوونی که تو خونمون راش دادیم؛ علیرضا سبحانی. ما رفت و آمدمون زیاد بود و کم کم به هم حس پیدا کردیم و من احمق با این هیولا بهت خیانت کردم. من مطمئن بودم که آوا بچه اونه. اما اینو بدون که پدر واقعی آوا تویی، نه اون حروم‌زاده. اما این راز رو حتی به خودشم نگفتم تا آبروریزی نشه. شاید اگه همون موقع حرف زده بودم و راستشو به همه گفته بودم، الان آوای من زنده بود. خدا رو شکر می‌میرم و دیگه نیاز نیست بار این گناه رو تحمل کنم. ‌می‌دونم دیگه اهمیتی نداره، اما من نمی‌دونستم این حیوون چه جور آدمیه.
وقتی گریه و شیونم تموم شد و پلیس و آمبولانس اومد، رفتم دستشویی و به اون زنگ زدم. ازش خواستم از شمال برگرده و بدون اینکه کسی بفهمه منو ببینه. فرداش رفتم پیش پلیس و اتفاقایی که می‌دونستم افتاده رو براشون گفتم؛ بدون اینکه به اون اشاره‌ای بکنم. بعدش رفتم و یه جایی نزدیک میدون حر دیدمش و بهش گفتم که اون پدر واقعی آوامه. اون هم گفت که من از کجا مطمئنم و من هم گفتم که مطمئنم ولی باید آزمایش دی‌ان‌ای بده. گفتم فقط می‌خوام قبل از خاک شدن بچه‌ام مطمئن بشم که باباش کیه. و گفتم که اگر دوست نداره می‌تونه انجام نده. اون هم بدون اینکه حرفی بزنه گذاشت و رفت.
چند ساعت بعد، زنگ زد و گفت که حاضره آزمایش رو انجام بده، اما این آزمایش رو جای دیگه و تنها انجام میده و کسی نباید از این موضوع خبردار بشه. منم قبول کردم. به سازمان پزشکی قانونی که آوا اونجا بود رفتم و با مدیر اونجا صحبت کردم. بهش گفتم که از لحظه به دنیا اومدن بچه با خودم فکر می‌کردم که نکنه تو بیمارستان بچه رو عوض کرده باشن و اون بچه من نباشه. ازش خواهش کردم که این دم آخری که قراره آوامو ببرن، حداقل یه تست دی‌ان‌ای ازش بگیرن. قبول نمی‌کرد. ولی بعد کلی اصرار من بالاخره قبول کرد و گفت که حداقل باید دی‌ان‌ای پدر یا مادرش هم باشه. منم گفتم که پدرش این آزمایشو داره جای دیگه انجام میده. خلاصه، آزمایشا انجام شد و نتیجه آزمایش اون عوضی رو برای پزشکی قانونی بردم و معلوم شد که اون پدر آواست. بهش زنگ زدم و اینو گفتم. بدون اینکه حرف اضافه‌ای بزنه، گوشی رو قطع کرد. من احمق اون موقع بهش حق می‌دادم. می‌گفتم شاید چون که یه سال و نیم دخترش رو ازش مخفی کرده بودم، ازم ناراحت شده.
چند دقیقه بعد، به من زنگ زد و تمام جنایتی که کرده بود رو به من گفت. اولش باورم نمی‌شد و از گفتنش عصبانی شدم. اما بعداً که با جزئیات بیشتری توضیح داد، مطمئن‌تر شدم و داد زدم و هرچی از دهنم در میومد بهش گفتم. گوشی رو قطع کرد. تمام بدنم می‌لرزید. الان که دارم اینا رو می‌نویسم هم دستام می‌لرزه. اینا رو می‌نویسم چون تو حق داری بدونی چه اتفاقی افتاده. پلیسم باید بدونه و این هیولا رو دستگیر کنه. اما من نمی‌تونم اینا رو تحمل کنم من مستحق مرگم. برای اینکه لوش ندم، هر لحظه ممکنه بیاد تا منو بکشه. اما اون هیچ وقت دستش به من نمی‌رسه. من حالم از خودم به هم می‌خوره ولی نمی‌ذارم اون هیولا به من دست بزنه. الان که دارم اینا رو برات می‌نویسم از پنجره، ماشینای پلیس رو می‌بینم. احتمالاً تا الان فهمیدن و اومدن دنبال این حروم‌زاده و می‌خوان دستگیرش کنن. یعنی اومده تو خونش قایم شده؟ نمیدونم و دیگه هم برام مهم نیست. قبل اینکه این نامه رو بنویسم، زنگ زدم به وکیلم و همه چیزو براش گفتم و جای نامه رو هم بهش گفتم. این زندگی داره نابودم می‌کنه. دارم عذاب می‌کشم. دیگه نمی‌تونم تو چشمای کسی نگاه کنم. مثل اینکه یکی داره در می‌زنه. شاید اون حروم‌زاده باشه. فرزاد، آوا رو دوست داشته باش.»
چه پایان‌بندی مسخره‌ای! «آوا رو دوست داشته باش»؟ چرا یک حرام‌زاده را دوست بداریم که حتی کودک خودمان هم نیست؟ دوست داشتن یک مرده چه فایده‌ای دارد؟ ولی دست آخر یک جمله از سخنان این هرزه ارزش داشت: «اون هیچ گناهی نداشت.»
در آخر، معلوم شد که در تمام این مدت پزشکی قانونی از طریق جواب تست دی‌ان‌ای سبحانی که با نام پدر شناسنامه آوا مطابقت نداشته، فهمیده که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است و این موضوع را به پلیس اطلاع داده است. پلیس هم شیرین موسوی را زیر نظر داشته تا علیرضا سبحانی خود را نشان داده و او را دستگیر کنند. بعد از تماس شیرین با وکیل، او سریع به پاسگاه می‌رود تا خودکشی قریب‌الوقوع شیرین را خبر دهد. پلیس هم به محض خبردار شدن، نیروهای خود را می‌فرستد. این نیروها درب خانه فرزاد عزیزی را می‌شکنند و با پیکری مواجه می‌شوند که در حال جان دادن بر کف آشپزخانه است. در یک دستش چاقویی خونی قرار دارد. دست دیگرش را هم روی گلوی خونین خود می‌مالد و خرخر می‌کند. تمام صورتش و لباس‌هایش و فرش آشپزخانه خونی بود. اشک از گوشه چشمانش بر روی گونه‌های خونینش سرازیر می‌شد. تمام بدنش را از خفگی مدام تکان می‌داد و دست‌هایش را به سوی پلیس دراز می‌کرد و دوباره بر گردن خود می‌زد. چشمانش داشتند از حدقه به بیرون می‌افتادند. نیروهای پلیس و فوریت پزشکی که همراه آنها آمده بودند هم در هول و ولا افتاده بودند. اما نتوانستند شیرین را نجات دهند و بالاخره جان داد. چندی بعد هم علیرضا سبحانی می‌رود و خود را تسلیم پلیس می‌کند. وکیل شیرین موسوی به پلیس محل اختفای نامه اعتراف شیرین را گفت و نامه را پیدا کردند. شیرین حتی نامه را امضا و اثر انگشت زده بود.
با نامه اعتراف شیرین و تسلیم شدن علیرضا و جواب دی‌ان‌ای در پزشکی قانونی و یافتن آثار تجاوز در بدن آوا و آزمایش دی‌ان‌ای مانده از متجاوز در بدن آوا و مطابقت دادن آن با دی‌ان‌ای سبحانی، پلیس به سرعت سبحانی را قاتل شناخت و در عرض دو روز دادگاه او تشکیل شد.
بعد از خواندن نامه شیرین، فرزاد طاقت نیاورد و بلند شد و سرش را چندین بار محکم به دیوار کوبید‌. اطرافیان سعی کردند به او کمک کنند، اما دیر شده بود و فرزاد از هوش رفته بود. او را به بیمارستان منتقل کردند تا به او دارو بزنند تا حالش بهتر شود. در آن دادگاه، سبحانی محکوم شناخته شد و قرار شد طی جلساتی سایر قربانیان خود را تشخیص دهد. جلسه دیگر دادگاه دو روز بعد رخ داد. فردای جلسه دوم، فرزاد از بیمارستان ترخیص شد. صبح با او تماس گرفتند که در جلسه دیروز ۶ قربانی دیگر را هم سبحانی شناخته است. یکی از آنها همسایه طبقه پایینی او بود. همچنین به او گفتند که قرار است سبحانی را اعدام کنند. اما برای ادامه همکاری او در یافتن قربانیانش و اعتراف به روش‌های آدم کشی و تجاوزش، این حکم را استثنائاً به خودش ابلاغ نکرده‌اند. خودش هم درخواست عفو و کاهش محکومیت نداده بود. اما این حکم را برای تسلی خاطر فرزاد به او گفته بودند و به او گفتند که از حضور در دیگر جلسات دادگاه منع شده است. چرا که ممکن است حکم را برای محکوم لو بدهد و مانع ادامه همکاری او شود. به هر حال، این حرکت هم موثر واقع نشد و چند ساعت بعد، محکوم به طرز وحشتناکی خودکشی کرد. ده‌ها قربانی دیگر هرگز شناسایی نشدند. داستان قاتل و متجاوز زنجیره‌ای تهرانی مثل بمب ترکید و در سال ۸۶ به مدت چند هفته تیتر اول تمام روزنامه‌ها و شبکه‌های خبری شد.
از یک نگاهی، تولد و مرگ آوا چندان هم بیهوده نبود. شاید همین یک فداکاری او و روشن کردن کورسوی انسانیت از طریق حس پدری در وجود علیرضا بود که جلوی قتل و تجاوز بیشتر به شاید ده‌ها دختر دیگر را گرفت. شاید و فقط شاید. اما چیزی که قطعی بود این بود که آوا واقعا هیچ گناهی نداشت، چرا که او شکر بود و هم شیرینی.
پایان.

پ.ن: این قسمت آخر بود. امیدوارم که خوشتون اومده باشه. ممنون میشم اگه نقدی انتقادی چیزی داشتین، تو کامنتا بهم بگین. آقا حتی اگه خوشتون نیومد بگین آشغال بود.😂 منم فردا راهی خدمت میشم. بعد آموزشی میام و پیاماتونو میخونم. دعا کنین این دوره هم به خوبی و خوشی بگذره.😁❤️
داستانجنایینامهپرشکی قانونیشاپرک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید