امیرحسین بهرامی
امیرحسین بهرامی
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

شاپرک (۱)

انگشتانش دیگر داغ شده بودند و درد می‌کردند. بالاخره دست کشید و به خود استراحتی داد. برگه نت موسیقی می‌گفت شیرین بنواز (Dolce). اما شِکر کجاست؟ شکر را چند روز پیش در خاک ریختند. چه کار بیهوده‌ای! با خود گفت: «چه انسان دیوانه‌ای باید باشی که چنین کنی!» بعد از کمی فکر با خود گفت: «اصلاً دیدن من چه فایده‌ای دارد؟ دانستنم به چه دردی می‌خورد؟ گیریم که من فهمیدم چه اتفاق گند و عبثی رخ داده. آیا آب رفته به جوی باز می‌گردد؟» بعد نگاهی به دستانش کرد. همچنان به داغی سرش بودند. با خود گفت: «چه آهنگ سختی بود!» از خود پرسید: «چه آهنگ سختی بود؟» درد را به خاطر می‌آورد، اما آوا را نه. شاید به همین خاطر بود که نمی‌توانست شیرین بنوازد. چون اصلاً نمی‌دانست چه می‌نوازد و در فکر بود. چه بی‌خود! انگار همه از یک قماشیم. در امید یافتن شیرینی، نفس نفس زنان از کوه شکر بالا می‌رویم. دستان و سرش داغ‌تر شدند و با مشت روی پیانو می‌کوبید و فریاد می‌زد. حالا آوا را به خاطر می‌آورد. چند روز پیش، او را به خاک سپرده بود. نتوانست صدای اولین کلمه‌اش را بشنود. اولین قدم‌هایش را ندید. ریاضی به او نیاموخت. لباس عروسش را ندید. گریه امانش نمی‌داد. آوا بیش از همه غرق در این بیهودگی شد. نمی‌دانست چه حسی داشته باشد. چند سال زندگیش تلف شده بودند. چنان جدالی بر سر مرگ و زندگی در سرش رخ می‌داد که توان تحملش را نداشت.
به دادگاه سه روز پیش فکر می‌کرد: «حرامزاده متحجّر که تا دیروز دکمه‌های پیراهن لکه‌دارش را نابجا می‌بست، آن‌روز کت و شلواری نو پوشیده و در قامت گرگی در لباس بره حاضر شده بود. باید سر او را محکم به دیوار می‌کوبیدم. نه! این یک مرحمت است. باید مادرش را می‌آوردم و جلوی چشمانش می‌سپوختم.» اما با خود گفت: «در آن صورت با او چه فرقی داشتم؟» حالت تهوع گرفت. اینگونه خود را تسلی داد: «بالاخره چرخ سرنوشت تاوانش را داد.» بالاخره چه می‌کرد؟ مادرش را می‌سپوخت یا نه؟ زندگی بیهوده بود یا چرخ سرنوشت آن را حرکت می‌داد؟ این جدال سرش را به پاره‌ ای آتش تبدیل کرده بود. به بالکن رفت تا کمی آتشش خنک شود. اما نه تنها آتش سرش خاموش نشد، بلکه باد زد و ریه‌هایش هم آتش گرفت. پاکت سوم را هم آن طرف انداخت و از طبقه چهارم مجتمع شاپرک به حیاط چشم دوخت. تا به حال جاذبه انقدر برایش جذاب نبود.
بالاخره کمی آرام شده بود. اما انگار شوکی به او وارد شد: «اما آن حرامزاده دختر طفل معصومم را کشته است.» سیگار را به حیاط پرتاب کرد. باد زد و کل بالکن آتش گرفت. فریادزنان گلدان‌ها را به حیاط پرتاب کرد و به داخل خانه رفت و روی مبل دراز شد. کرم‌ها داشتند معده‌اش را می‌خوردند. پس از درد به خود می‌پیچید. معده‌اش هم به آتش کشیده شده بود. آنقدر شوکه شده بود که همه چیز را فراموش کرده بود و ذره ذره به خاطر می‌آورد. پس شعله ور شده و جزغاله می‌گشت.
در تمام مدت ورشکستگی و بچه‌دار نشدنش، پدر و مادرش بودند و همسر عزیزتر از جانش، شیرین بود و دوست و همسایه با مرامش که همیشه همراه او بود. در مدت یک سال، هم پدر و هم مادرش از دنیا رفتند و تنها همسر و دوستش توانستند او را از عذاب برهانند. حالا کجا بودند؟ همسایه‌اش که چند وقتی است که خانه نیامده. زنش هم که چند روز پیش خودکشی کرد و مرد.
تنهایی هم عذابش می‌داد و هم تسلی خاطرش بود. فقط می‌خواست منتظر همسایه بماند تا به خانه برگردد. ولی آن متجاوز بی همه چیز دیگر هرگز به خانه خود باز نمی‌گشت. آخر چرا؟ چه چیزی در مغز معیوبش می‌گذشت؟ از روی مبل بلند شد و مبل‌های تک نفره را به سمت تلویزیون پرتاب کرد. به آشپزخانه رفت و هرچه دستش می‌آمد به زمین می‌کوبید و می‌شکست. فرش کف آشپزخانه با خون قرمز شده بود. کل خانه آتش گرفته بود.
در همین اثنا، گوشی‌اش زنگ خورد. خبر دادند که حرامزاده دیشب در سلولش، با دندان‌هایش رگ خود را زده و مرده بود. او قرار بود به زودی در میدان حر اعدام شود. حداقل خانواده قربانیان مرگ او را می‌دیدند و آرام می‌شدند. حالا این هم از آنها دریغ شده بود. آتش در درونش شعله می‌کشید. چطور چنین حیوان پست فطرتی را نشناخته بود و دوش به دوشش می‌زیست و با او دوست بود؟ وقتی به فضاحت مرگش اندیشید، کمی آرام شد. انگار که خود او مرگی وحشیانه‌تر را انتخاب کرده بود تا قربانیان و خانواده‌هایشان با تصور نحوه مرگش به بدترین شکل ممکن، تسکین یابند. اما خانواده‌های قربانیان مرگ او را باور نکرده بودند. قرار شده بود فردا، محض رضایت خانواده‌ها، لاشه بی جانش در ملأ عام به دار آویخته شود. چقدر مسخره! قرار بر این شد دارایی‌های معدوم بین خانواده‌ها تخس شود. اما هیچ کدام، حتی فقیرترین‌هایشان هم راضی نشدند تا عزیزانشان را با چندرغاز قیمت بگذارند. پس تمام ما یملکش به تصرف دولت درآمد. آری، چنین دارایی به حق برازنده دولت است.
به تابلوی روی دیوار نگریست. عکس آتلیه‌ای خودش، دختر تازه مولودش، شیرین و پدر و مادرش بود. این عکس را یک ماه قبل تصادف والدینش گرفته بود. از افراد این عکس، تنها یک نفر زنده بود. تابلو را از روی دیوار کند و با زانو خرد کرد و به اطراف پرتاب کرد. دانه دانه تابلوها را از دیوار پایین می‌کشید و به اطراف می‌کوبید. صدای چهارمین زنگ را بالاخره شنید و در را باز کرد. همسایه‌ها ابتدا متوجه موهای ژولیده و خونی، چشمان قرمز و پف کرده و دستان لرزان او شدند و سپس دیدند که از پاچه چپ شلوارش چکه چکه خون می‌چکد و پایش خونی است. آنها اصرار می‌کردند که او را به خانه خود ببرند تا کمی آرامش کنند اما او راضی نشد و نهایتاً با فریادی در را کوبید. کل مجتمع به آتش کشیده شد. البته قبل از این، خانواده سلیمی، طبقه پایینی هم ۸ سال پیش داغ دیده بودند. آن موقع او حتی ازدواج نکرده بود و در این مجتمع نمی‌زیست. اما چرا خانواده سلیمی تا به امروز اقدامی نکرده بودند؟ چون متجاوز قربانی را از پشت بیهوش کرده بود و قربانی چیزی ندیده بود. با خود گفت: «سلیمی باید خدا را شکر کند که حداقل دخترش را زنده یافت.» تمام قربانیان آن ملعون چنین خوش شانس نبودند. بعد به آنچه با خود گفته بود اندیشید: «خانواده سلیمی خدا را شکر کنند که به دخترشان تجاوز شده؟» محکم به سر و صورت خود کوبید و به زمین افتاد و گریه و شیون کرد.
بعد از دقایقی که شیون امانش داد، با خود اندیشید که این همه سال این کثافت، مشغول کثافت کاری بوده است. هیچکس هم نتوانسته بود بفهمد که او همان شیطان است. اما حالا خود او رفته بود و اعتراف کرده بود. اینک چه چیزی تغییر کرده بود؟ آیا بعد این همه سال این حرامزاده وجدان درد گرفته بود؟ شاید به خاطر خیانت به دوستش بود که پشیمان بود؟ شاید هم به این خاطر بود که او به دختر خود تجاوز کرده و او را کشته بود. دوان دوان به بالکن رفت و به حیاط نگریست که اینک به گند کشیده شده بود. تا به حال جاذبه برایش انقدر جذاب نبود. چشمان خود را بست. ...

ادامه داستان:

https://virgool.io/@mahdibagheri007/%D8%B4%D8%A7%D9%BE%D8%B1%DA%A9-%DB%B2-jbqwq6aldlm4


https://virgool.io/@mahdibagheri007/%D8%B4%D8%A7%D9%BE%D8%B1%DA%A9-%DB%B3-thwby85dzlvv


پ.ن: این داستانو چند روز پیش نوشتم. کامنتایی که رو داستان‌های قبلیم داده بودین، انگیزه‌ای شد تا این داستانو بنویسم. از اونجایی که بلندتر از اون چیزی شد که انتظارشو داشتم، تقسیم کردم تو چند قسمت و هر شب یه قسمتشو منتشر می‌کنم. اگه نقدی نظری هم داشتین، ممنون میشم بهم بگین‌. اگه تم این داستانو دوست نداشتین، داستان‌های قبلیم تم متفاوت‌تری دارن. به اونا هم سر بزنید. ❤️


داستانجناییشاپرکمرگ زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید