امیرحسین بهرامی
امیرحسین بهرامی
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

شاپرک (۲)

اخطار: این داستان در ادامه شاپرک (۱) هست. پس اگه اونو نخوندید، اول برید و اونو بخونید.
https://virgool.io/@mahdibagheri007/%D8%B4%D8%A7%D9%BE%D8%B1%DA%A9-%DB%B1-stwmzspf7bzl

از دستشویی بیرون آمد. پیراهن سیاهش را از بغل‌ها در شلوار فرو کرد و شلوارش را بالا کشید. دست‌هایش را شست و صورتش را آب کشید. از جیبش یک بسته قرص درآورد و چند تایی در دهان خود انداخت. سپس/@ بیرون رفت و به سمت اتاق مد نظر حرکت کرد. در را باز کرد. اتاق پر از همهمه بود و همه با هم صحبت می‌کردند. جلو رفت و روی صندلی نشست. روبرو را نگاه کرد. او سخت غرق در نوشتن بود. اطراف را نگاه کرد. چشمش به چهره‌ای آشنا خورد: «علیرضا! علیرضا! تویی؟ تو اینجا چه کار می‌کنی؟ کی از شمال برگشتی؟ چرا یه زنگ نزدی؟ هیچ می‌دونی چی شده؟» قاضی صدای خود را بالا برد و روی میز ضربه زد و همه را ساکت کرد. علیرضا سرش را تکان هم نداد. انگار از درون مرده بود. سیاهی چشمانش مانند سیاه چاله‌ای بود که همه چیز را می‌بلعید. چهره‌اش چنان کرخت بود که گویی صورتش فلج شده بود. نور طلایی از پنجره‌ها به داخل می‌تابید و فضای متنلقضی ایجاد کرده بود. گویا در این عالم هیچ مهم نبود در این اتاق نحس چه رخ می‌داد.
بعد از معارفات رسمی دادگاه، از جای خود برخاست.
-آقای قاضی این چه وضعشه؟ من دخترم مرده. زنم مرده. این چه کاریه دارید با من می‌کنید؟
+چه کار می‌کنیم؟
-این همه گشتید و گشتید، آخر سر رفیقم رو به عنوان متهم آوردید؟ نتونستید قاتلو پیدا کنید علی رو آوردید. به جای این کارا بگردید جانی واقعی رو پیدا کنید.
+آقای سبحانی خودش اعتراف کرده.
-چی؟
نگاهی به علیرضا کرد و نگاهی به قاضی کرد. شوکه شده بود. حالا کل اتاق ساکت بود. به سبحانی زل زد. همچنان سرد و بی‌روح مانند مجسمه‌ای نشسته بود. به او گفت: «علی این چی داره میگه؟ بگو که دروغ میگه؟» قاضی ادامه داد: «نتیجه گزارش پزشکی قانونی هم ادعای ایشونو تایید کرده.» حالا دیگر بلند شد و به سمت سبحانی حمله ور شد و شروع به فحاشی کرد. با مشت به دماغ او کوبید. اطرافیان او را جدا کردند و او همچنان فریاد می‌زد و سعی در زدن او داشت. سبحانی اما همچنان آرام نشسته بود. سرش را به سمت او چرخاند. چهره‌اش همچنان سرد و بی روح بود. خون از دماغش سرازیر شده و از لبانش گذشته و از چانه‌اش روی پیراهن سفید و نویش می‌چکید. عناصر صورتش بی‌حرکت بوده و چشمانش سوی انسانی نداشتند. سال‌ها با لبخند چهره یک هیولای وحشی را در پس صورتک انسانی خود پنهان کرده بود. اکنون هم چنان ظریف این گرگ درنده را در بند ظاهری نرم و آراسته کشیده بود که حتی کسی به خود اجازه شک هم نمی‌داد. اما اکنون، چنان وحشتی چهره‌اش به آدم القا می‌کرد که بدن را سرد می‌کرد؛ دقیقاً مثل چشمانش.
بعد از اینکه اوضاع کمی آرام شد و خون دماغ او هم بند آمد، از سبحانی خواسته شد که بلند شود و آنچه رخ داده بود را شرح دهد: «غروب دوشنبه بود. هوا تاریک شده بود. چراغای خونم چند روزی بود که خاموش بودن. تو تاریکی کنار پنجره نشسته بودم و بچه‌هایی که تو حیاط داشتن بازی می‌کردن رو نگاه می‌کردم. یهو صدای عر زدن بچه شنیدم. رفتم رو تخت دراز کشیدم. اما قطع نشد. حتی وقتی بالشت رو روی سرم گذاشتم صداش قطع نشد. تازه صداش بیشتر هم می‌شد و تو کلّم می‌چرخید. آخر سر رفتم درو باز کردم و بیرونو نگاه کردم. راهرو پر دود شده بود. دود و صدا از یه جا میومد. رفتم جلوتر دیدم در خونه فرزاد بازه. آوا تو آستانه در نشسته بود و گریه می‌کرد. پس خوابوندمش رو زمین و دستم رو روی صورتش و گردنش فشار دادم تا صداش قطع شه. ...»
در همین میان، او دیگر تاب نیاورد و دوباره به سمت گرگ حمله‌ور شد و فریاد زد: «حرومزاده تو دخترمو کشتی. زنم به خاطر کاری که تو کردی خودکشی کرد. بی همه چیز می‌کشمت. ...» سبحانی با اندکی مکث دوباره ادامه داد و فرزاد برای اینکه ادامه اتفاق را بشنود ساکت شد: «بعد اینکه صداش قطع شد، از پاش گرفتم و به خونه بردم و گوشه‌ای انداختمش. اتاق تاریک بود. به بچه نگاه می‌کردم. بوی خوبی می‌داد. بوی ماریا رو می‌داد. بدن نرمی داشت. بهش تجاوز کردم و از روشنایی مجتمع پایین انداختمش.» چنان شوری به پا شد که نگو. فرزاد دوباره به سمت آن حیوان حمله برد و فریاد کشید. قاضی استراحت داد و چشمان خود را مالید و در اثنای آن غوغا، اتاق را ترک کرد.
پس از آرام‌تر شدن اوضاع، قاضی به اتاق برگشت و از فرزاد خواست که تا جایی که می‌تواند کنترل خود را حفظ کند، وگرنه ادامه دادرسی به جلسه بعد موکول خواهد شد. در ادامه، بچه‌های همسایه‌ها هم شهادت دادند که از راه پله صدای جیغ و داد شنیده بودند و به راه پله دویدند و در راه پله، مردی با قد و قامت سبحانی دیده بودند که ماسک به دهان از ساختمان خارج می‌شد. اما به او توجه نکرده بودند و برای دیدن معرکه هیجان‌زده از پله‌ها بالا می‌رفتند.
از سبحانی پرسیدند که چرا آمده و اعتراف کرده بود. جوابی نداد. در ادامه، قاضی از سبحانی پرسید: «حرف دیگه‌ای داری؟» سرش را به نشانه نفی تکان داد. قاضی گفت: «نمی‌خوای در مورد بقیه قتل‌هات حرف بزنی؟» دوباره اتاق همهمه گرفت.
-۱۲ نفرو تا به حال کشتم.
+به همشون تجاوز کردی؟
-به ۵۷ نفر تا حالا تجاوز کردم. ۱۲ تاشونو کشتم. با آوا میشه ۱۳ تا.
همهمه اتاق ساکت شد. معلوم شد زمانی که از آزمایشگاه مرخصی می‌گرفته است، به همسایه‌ها می‌گفته که به شمال می‌رود. اما در تهران مانده و مشغول پیدا کردن سوژه و تجاوز می‌شده است. با مواد شیمیایی آزمایشگاه اقدام به بیهوشی سوژه‌هایش می‌کرده. گاهی هم آنها را می‌کشته است. در آخر، قرار شد جلسات دیگری بگذارند و باقی قربانیان را هم شناسایی کنند.
قاضی گفت: «چیزی دیگه نمونده که بگی؟» سر تکان داد. قاضی از گوشه چشمش به سبحانی نگاه می‌کرد. چند تکه کاغذ از لابلای برگه‌های روی میزش درآورد. آنها را داد تا بین حضار پخش کنند. قاضی گفت: «این برگه‌ای که دست شماست، کپی نامه‌ایه که وکیل خانم شیرین موسوی، همسر آقای عزیزی، چند روز پیش به پلیس تحویل داده. گویا خانم موسوی قبل مرگش این نامه رو نوشته و خواسته که به عنوان مدرک تو دادگاه قرائت بشه. صحت مدرک تایید شده و الان خونده می‌شه.»
نامه اصلی باز شد. اکنون بار دیگر، سکوت همه جا را فرا گرفته بود. ...

پ.ن: همین روزا قراره برم به سربازی و نوشتن و انتشار این داستان شده روزشماری برای خدمت مقدس سربازی.😅 امیدوارم که خوش بگذره سربازی یا حداقل بد نگذره.
پ.ن ۲: طبق معمول، ممنون میشم اگه نقدی نظری داشتید برام بنویسید تا برای سری بعد اصلاح کنم. اگر هم قلمم رو دوست داشتید، یه سری هم به داستان‌های دیگه‌م بزنید. اونها تمشون به این سیاهی نیست.😁❤️
https://virgool.io/@mahdibagheri007/%D9%85%D8%B1%D8%BA-%D9%86%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7-xgzgqyc7n5ut


https://virgool.io/@mahdibagheri007/%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF%D8%A8%D8%A7%D8%B1-kctmdwdftozo
https://virgool.io/@mahdibagheri007/%D9%85%D9%86%D8%B7%D9%82%D9%87-%D9%85%D9%85%D9%86%D9%88%D8%B9%D9%87-ztuw1z2xnmy6


داستانجناییشاپرکدادگاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید